Thursday, August 24, 2017

رنگین کمان سیاه

مثل بچه ای شده ام که می خواهد از آخرین دقایق حضور در شهر بازی نهایت استفاده را ببرد. چشم هایم را گشاد کرده ام و سعی می کنم جلوی اشکم را بگیرم. تا بتوانم بهتر ببینم. احساس می کنم آخرش به سه نقطه ختم می شوم. که حتی کسی تاریخ مرگم را  نمی داند. که چطور چنگ می اندازم و دستم را پس می زنند. کسی به من لبخند می زند. دنبال او راه می افتم. زمین می خورم. وقتی بلند می شوم او رفته. نباید دست مادرت را ول می کردی. همیشه دست مادرم را ول می کردم. فکر می کردم چیزهایی هست که او از دیدنش من را محروم می کند. وقتی رفتم چیزی نبود جز تصاویر مبهمی از آدم ها. که صدای راه رفتنشان برایم وحشت آور بود. صدای خندیدنشان. دست هایشان که عقب و جلو می شد و هوا را جابجا می کرد. نگاهم می کردند. بر میگشتم، مادرم نبود. من بودم و خودم که از خودم بیست سال بزرگتر بودم. دست خودم را گرفتم و از میانشان عبور کردم. از پایین به خودم نگاه کردم. خودم را نمی شناختم. عوض شده بودم. من می خواستم بخندم. دستم درد می کرد.

هر هشت ساعت یک عدد

بعد از خود تخریبی باید یک خودسازی باشه نه؟ تخریب بدون ساختن به چه درد میخوره؟ آفرین تخلیه. ولی باز یه چیزی این وسط ساخته میشه. بعد دراز میشه میپیچه میپیچه میره تو موهات از اونورش در میاد بعد میگن من حواس پرتم. بعد از تخریب باید سازش باشه ببند اون کش لامصبو. نه بذار باز باشه باد میاد. باز باد میاد بادآورده رو باد میبره با بادبادک بازی میکنین بادتون میخوابه باز باید بادش کنید حالا من گفتم.
معلومه؟ وقتی پاتو گذاشتی تو زندگیم زندگیم بو پا گرفت. ولی با بوی پای بقیه قاطی شد یه چیز حال بهم زنی از توش درومد که نگو. خب تقصیر خودته اینجارو مث پیاده رو کردی. قبلنم که مث قبرستون بود بدتر. بوی مرده میومد. آدم نمیدونه چه گوهی بخوره. ببین بقیه چه گوهی میخورن همونو بخور. بقیه دارن راه میرن فقط. نمیدونم کجا میرن. فقط میرن. از اینجا هم که رد میشن باز میرن. نمیدونم به کجا میرسن. نمیشه دنبالشون رفت. اگر میخواستن پشتشون باشی که نمیرفتن. میموندن. آخرش یجا میوفتن میمیرن. هیشکیم به دادشون نمیرسه. شایدم برسه. بذار داد بزنم ببینم کسی بهش میرسه؟ نه چون من خوشگل نیستم. ولی اونا خوشگلن. هرکی از اینجا رد شده تاحالا خوشگل بوده. بجز این یکی آخریه. نمیدونم چی داره اینقد چشمم روشه. اومده وایساده اون دور. نه میره، نه میاد نزدیک تر. میخواد اذیت کنه. ولی از یجا دارن صداش میزنن. خوشش اومده. میره همین روزا... تازه سیگارم میکشه. نه مثل من که یه باد میاد اونقد سرفه میکنم خون بالا میارم. نفسش تازس. ولی داره خودشو خراب میکنه حیف. آدما وقتی منتظرن سیگار میکشن. بعدش بازم میکشن. چون معتاد شدن. نه به سیگار. به منتظر موندن. همش منتظر یه چیزین. اونقدر منتظر میمونن که آخرش با یه باد خون بالا میارن. کسی نیس بگه بابا زندگی همینجاس. چیزی که تو منتظرشی نمیاد. اینقدر دور وای نسا. اینقد دود راه ننداز. ببین هیشکی به هیشکی نرسید. همه فقط رفتن. فقط منتظر موندن. هیشکی برنگشت. هیشکی یه نگاه ننداخت. ببینه کی داره نگاش میکنه. چشمام کور شد. ولی اینم داره میره. آخرین حرفمم جواب نداد. اشکال نداره

Saturday, July 29, 2017

از من گسستگی

هرچه زمان بگذرد چیزی بین من و خودم عوض نمی شود. من هیچوقت نمی توانم خودم را از دست بدهم یا خودم را دک کنم. این واقعن آزار دهنده است. نمی توانم از دست خودم فرار کنم. نمی توانم خودم را از خودم دور کنم. نمی توانم تنها باشم. من مثل کنه به خودم چسبیده ام. حتی خانواده را می شود ترک کرد، دوست و آشنا که گوز آنها هم نیستند پس آنها را هم می شود ترک کرد. اما خودم، خودم را چکار کنم؟ چطور از خودم فرار کنم؟ اگر از خودم فرار کنم باز هم خودم هستم، باز هم یک خودمی وجود دارد که باید ازش فرار کنم. دوست داشتم می شد جوری از خودم جدا بشوم که احساس عدم وجود کنم. به هر چیزی فکر کنم جز اینکه منی وجود دارد. هرچه بیشتر می گذرد، هرچه بیشتر خودم را تحمل می کنم بیشتر از خودم متنفر می شوم. هرچه سعی می کنم با این قضیه که نمی توانم از خودم فرار کنم کنار بیایم بیشتر از خودم می ترسم. چرا من از وجود خودم آگاهم؟ چرا خودم را یک شخصیت مجزا تصور می کنم؟ همه ی راه ها را امتحان کرده ام. خود زنی کردم، جلوی آینه ایستادم و به خودم فحش دادم، خودم را جای دیگران تصور کردم، با صدای بلند آهنگ گوش دادم، گریه کردم داد زدم. اما به خودم می آمدم می دیدم که این منم که این کار هارا می کند. موقع این کار ها خودم من را تنها می گذاشت، تا خود زنی کنم، تا زور بزنم، تقلا کنم، عرق بریزم، ضعیف بشوم، وقتی که تمام می شد برمی گشت،انگار نه انگار اتفاقی افتاده. دوباره خودم را به من گوشزد می کرد. دوباره احساس دوگانگی می کردم. احساس شکست. پذیرفتنش سخت است. آدم مجبور است با خودش مهربان باشد، مجبور است خودش را دوست داشته باشد. هیچ راهی نیست، هیچ راهی جز این نیست و این وحشتناک ترین حقیقت جهان است.

Sunday, July 16, 2017

ماهی ها

یه نفر دیروز لپمو کشید ولی یادم نمیاد کی بود و چرا این کارو کرد. شایدم خواب دیدم. خواب هام خیلی داره واقعی میشه. باید  جاشو با بیداری عوض کنم. اینجوری بهتره. الانم یه حسی بهم دست داد که انگار چند سال پیش با یه دختر مدرسه ای وسط پارک دعوام شده. این یکی دیگه خیلی واقعیه چون هنوز جای ناخن هاش روی کمرم درد میکنه. ولی آخه من؟ هیچوقت باورم نمیشه با یه دختر دعوا کنم اونم بزن بزن اونم وسط پارک! ولی اگر خوابه چرا چند سال پیش؟ چطوری میشه خواب چند سال پیش رو دید؟ یعنی یه خوابی ببینی که احساس کنی چند سال پیشه. یا وقتی توی بیداری یادت میاد حس کنی چن سال پیش اتفاق افتاده. نکنه کنترل رفتارم دست خودم نیست. میرم بیرون مردمو میزنم فحش میدم تجاوز میکنم وقتی میام خونه میخوابم صب بلند میشم همش یادم رفته. اگر اینجوریه پس چرا هیشکی به روم نمیاره. چرا دستگیر نشدم؟ نکنه بقیه هم یادشون میره من باهاشون چیکار کردم. مثل خودم که حس میکنم یکی لپمو کشیده ولی نمیدونم کی بود و چرا. نکنه بهم تجاوز کرده؟  چرا یادم نمیاد! یه مرزی باید بین خواب و بیداری، یا بین خیال و واقعیت باشه. دارم گیج مشم واقعن. نکنه یهو بلند شم ببینم خواب میدیدم که دارم اینارو مینویسم

Friday, July 14, 2017

شاید یه روز یکی

وقتی دیدم داره سعی میکنه قبول کنه گفتم بیخیال. لطفن دیگه بهش فکر نکن. هیچی نگفت. بعد یه قطار از کنارم رد شد خودمو انداختم زیرش. وقتی به خودم اومدم ترسیدم. اگر ازم بپرسه هدفت چیه؟ چرا زنده ای؟ چی جوابش بدم؟ بگم هیچی؟ بگم هیچ هدفی دیگه ندارم؟ تنها هدفم تو بودی. راستش به بعدش فکر نکردم. به اینکه اگر نشه بعدش چیکار کنم. قطار هم که از اینجا رد نمیشه. تو خوشگل نیستی. حتی بعضی وقتا خیلیم زشتی. اخلاقتم به من نمیخوره. ولی بازم نمیدونم. انگار تنها هدفم تو بودی. شاید چون قدت بلنده دیگه پشت سرتو ندیدم. چرا هیچی نمیخوری؟ اینجا خیلی زشته. این میز حال منو بهم میزنه. میز پلاستیکی بدون رومیزی. صندلی های سفت و آفتاب خورده. شاید بخاطر همینه. اینجا هیچی قشنگ نیست. دیگه اینجا نیایم باشه؟ البته اگر بازم بخوای منو ببینی. نمیدونم. منکه مزاحمتی برات ندارم نه؟ دیگه توقعی هم ندارم. اصن همین میز پلاستیکی خوبه. اینکه قطار از کنارش رد نمیشه هم خوبه. اگر رد میشد. مثلن ما کنار هم ایستاده بودیم تا بیاد برسه. من کیف پول و موبایلمو از جیبم درمیاوردم میذاشتم روی زمین. تو همینجوری داشتی حرف میزدی من حواسم نبود فقط داشتم به تهِ تونل نگاه میکردم. وقتی روشن شد وسط حرفت میپریدم. لبخند میزدم و میگفتم خداحافظ. و تا بفهمی منظورم چیه زیر قطار تیکه تیکه شده بودم. من به فکر خودم نیستم. برای تو میگم. دوست ندارم حتی بعد از مرگمم تورو ناراحت کنم. ولی الان نمیدونم دیگه چرا جلوم نشستی. باید خلاصت کنم. باید بگم دیگه نمیخوام ببینمت. چون میدونم خودت روت نمیشه اینو بگی. ولی نمیتونم. بجاش سعی میکنم فقط منتظر باشم. از اینجا که ازهم جدا شدیم. دیگه سمتت نمیام. فقط منتظر میمونم. بالاخره یک روز حوصلت سر میره. یک روز یه مشکلی پیدا میکنی. یک روز میشه از همه ناراحتی و دنبال یه آدم غریبه و بی ارزش میگردی تا باهاش حرف بزنی و خودتو خالی کنی. یه روز حوصلت سر میره و کسی نیست باهات بیاد بیرون. اون موقع من هستم. لباس نو هامو واسه اون روز نگه میدارم. حرفامو تا اون موقع جمع میکنم. خنده هامو تا اون موقع نگه میدارم. هرجا بخوام برم، هرچی بخوام بخورم، تا اون موقع صبر میکنم. شاید اومدی.

Tuesday, July 11, 2017

دفاعیه شماره یک - (نبودی)

من فقط به دو دلیل زنده م. اول اینکه به دنیا اومدم و دوم اینکه هنوز نمردم. هیچ چیزی وجود نداره که منو زنده نگه داره. من واسه هیچی نمیجنگم. هیچ آینده ای رو نمیسازم. زندگی مثل یه باتلافه که چه دست و پا بزنی و چه ثابت بأیستی غرق میشی. هدف فقط یک بهانه ست. بهانه ای برای معنی دادن به زندگی. بهانه ای برای پرت کردن حواس. هیچ حسی به زندگی ندارم. نه ازش خوشم میاد و نه ازش متنفرم. چون هیچ تعریفی برام نداره. نمیدونم تا کی زنده م. شاید همین فردا تصادف کنم و بمیرم. شاید تا هشتاد سالگی همینجور بی دلیل و بلاتکلیف زنده بمونم. شاید یک ماه دیگه یا یک سال دیگه یا حتی ده سال دیگه تصمیم بگیرم به زندگیم پایان بدم. من هیچی نمیدونم. حتی نمیدونم چی باعث میشه که با این امید های مسخره و هدف های تخیلی میتونید زندگی کنید. برای من زمان معنا نداره چون اصلن برام مهم نیست الان چه زمانیه و یک ساعت دیگه چه اتفاقی میفته. برای من فرقی نداره روزه یا شبه. من هیچوقت دیرم نمیشه. هیچ قراری با هیچ کس ندارم. هیچکس منتظرم نیست. هیچکس بخاطر من به ساعتش نگاه نمیکنه. توی هیچ ساعتی از شبانه روز قرار نیست برام اتفاق خاصی بیفته. هیچی رو از دست نمیدم چون اصلن چیزی رو بدست نمیارم. برای هیچکس اهمیتی نداره من کجام و چیکار میکنم. نه به کسی تعلق دارم نه کسی به من تعلق داره. وقتی از خونه میرم بیرون هیچی دست نمیخوره. وقتی برمیگردم هیچکس خوشحال نمیشه. هیچکس به استقبالم نمیاد. زود بیام یا دیر بیام برای کسی هیچ فرقی نداره. کسی نگران نمیشه. اینکه زنده هستم معنیش این نیست که با شما هم عقیده ام. همراهم. من شما رو نمیفهمم. شما هم منو نمیفهمید. من فقط بین شما هستم و نگاهتون میکنم. ما هیچ شباهتی به هم نداریم. من برای زندگی هیچ ارزشی قائل نیستم. براش هیچ تلاشی نمیکنم. تنها چیزی که میخوام اینه که تا وقتی زنده هستم زندگی کنم.

Saturday, April 8, 2017

پیش بینی پشیمانی

دوست دارم مادرم به اتاقم بیاید و با من صحبت کند. حتی درمورد مسائل کلیشه ای و اعصاب خرد کن همیشگی ای که در ذهنش هست و همیشه هر حرف و صحبتی را به طریقی به آنها می کشاند. امروز به من گفت که وقتی صبح بیدارم کرد و خواست نهار را باهم بیرون بخوریم و من گفتم نه بغض گلویش را گرفته. در هر حال، با اینکه می دانم من هم صحبت خوبی نیستم ولی دوست داشتم الان که صدای کلید و بسته شدن درب آمد بجای اتاق خودش، به اتاق من می آمد و درمورد اینکه خیابان چقدر شلوغ است و  فلانی چی گفت و چی خوردند صحبت کند. هرچند که حالم از این نوع موضوع ها بهم می خورد اما اینها تنها چیز هایی هستند که الان می توانم بشنوم. آن هم بعد از اینکه مطمئن شدم منزجر کننده ترین انسان زنده ی روی سطح خشک زمین هستم. چه در جایگاه دوست و رفیق و چه در جایگاه دوست پسر و این کسشر ها و چه در جایگاه فرزند و چه در جایگاه همکار و حتی در جایگاه یک خریدار ساده از یک سوپر مارکت. اما مادرم نمی آید چون همین دیروز بود که وسط حرف هایش گفتم خفه شو. به هیچ طریقی نمی توانم رفتار خودم راه توجیه کنم. نمی دانم چرا بعضی وقت ها جواب هیچکدام از تلفن ها را نمی دهم، نمی دانم چرا گاهی دلم نمی خواهد هیچ انسانی را از فاصله ی چند متری ام ببینم. شاید بخاطر این است که من از خودم متنفرم. کسی که از خودش متنفر است تمام سعیش را می کند که دیگران هم از او متنفر بشوند تا  بتواند احساسش را به خودش توجیه کند. اما در عین حال خیلی سخت و ناراحت کننده است که به همین راحتی خودم را به تنها ترین و منفور ترین موجود در بین تمام کسانی که من را می شناسند تبدیل کرده ام. هیچ راه گریزی ندارم، انگار که روی کوه یخ ایستاده باشم. کوه یخ آدم ها هستند که روز به روز ذوب می شوند و کوه کوچک تر می شود. الان فقط به انداره ی نوک پاهایم از آن کوه مانده. یعنی پدرم و مادرم. که آنها هم درحال ذوب شدن هستند. تحمل من روز به روز برایشان سخت تر می شود. دلسوزی جایش را به بی تفاوتی داده. اکثر تعاملات و حرف های روزمره و طبیعی در بینمان از بین رفته. تمام ارتباطمان خلاصه می شود به سه وعده ی غذایی که با هم سر یک میز می نشینیم و به چهره ی هم حتی نگاه نمی کنیم. امروز مادرم حرف های دیگری هم زد. گفت که اگر بخاطر من نبود تا الان یا خودکشی کرده بود یا خانه را ترک می کرد. من نمی خواستم اوضاع را از آن مغموم تر کنم ولی دوست داشتم بگویم که دقیقن همین فکر تا الان من را زنده و حاضر در این خانه نگه داشته. چه اتفاق نظری! مادر، می آیی باهم خودکشی کنیم؟ می خواستم واقعن این را بگویم. می خواستم بگویم که هروقت تصمیم به خودکشی گرفت قبلش به من خبر بدهد که من زود تر این کار را انجام بدهم. این عین حقیقت است و کلمه ای اغراق نمی کنم. اینکه چه چیزی ما را به اینجا کشانده به کنار، مهم اینجا بود که برای اولین بار احساس کردم یک نفر در زندگی من را درک می کند، که هردویمان دقیقن به یک چیز فکر می کردیم و به یک دلیل مشترک روبروی هم صحیح و سالم نشسته بودیم. سالم که می گویم منظورم از لحاظ ظاهری بود. البته من قبلن هم به او گفته بودم که اگر بیماری لاعلاجی مثل سرطان بگیرم سریعاً خودم را خلاص می کنم اما آن لحظه هیچی نگفتم، از اینهمه شباهت بین روحیاتمان متعجب شده بودم. هم خوشحال بودم هم ناراحت، نمی دانستم من به او رفتم یا او مثل من شده. اینکه وارد اتاق پسر محبوبتان بشوید و بخواهید کمی با او حرف بزنید و او به شما بگوید خفه شو، بعد بدون اینکه چیزی بگویید بر می گردید، درب اتاقش را می بندید و قدم هایتان را تا اتاق شخصی و تنهای خودتان می شمارید و توی ذهنتان احساس حقارت و اندوه و بی چارگی و تنهایی می کنید شما را به این تصمیمات نزدیک تر می کند. اینکه با موجود مزخرفی مثل من زندگیتان بگذرد روز به روز بیشتر آرزوی مرگ می کنید. من می توانستم او را از این حالت خارج کنم، به او کمک کنم، برایش فرزندی کنم، اما نه تنها این کارها را نکردم بلکه یک بار غم شدم بر دوشش، یک آینه ی دق شدم بر دیوار تاریک زندگی اش، شدم بزرگترین نا امیدی اش.
من اسم این حرف ها را می گذارم پیش بینی پشیمانی. البته اگر بتوانم تا آن موقع با خودم کنار بیایم. اگرهم نه که دیدار به قیامت می رود.