Wednesday, December 31, 2014

از محيط هايِ اپيزوديك چه مي دانيد؟

اگر مسابقه ي تخمي ترين غرور در جهان جهان برگزار بشود قطعن من با اختلافِ زيادي هيتلر را پشت سر خواهم گذاشت و اين ماجرا از بدوِ تولد در من وجود داشته، از شير نخوردن ها و قهر كردن ها در دوره ي نوزادي كه بگذريم، اولين جرقه هاي تخمي شدنِ غرور را موقعي ديدم كه با اينكه از دخترِ همسايه خوشم مي آمد و دوست داشتم با من بازي كند اما هيچ وقت به او نگفتم و وقتي با بقيه بازي مي كرد اسباب بازي هايش را به گا مي دادم و در حياطِ خانه شان روغن سوخته مي ريختم. يك بار هم در دوره ي راهنمايي بخاطرِ همين غرور نزديك بود دستِ راستم توسطِ معلمِ حرفه و فن از مچ قطع شود زيرا هرچه فشار مي داد كه من معذرت خواهي كنم من به تخمم هم نمي آوردم و او عن مي شد و در آخر با دستِ كبود به سرِ جايم برگشتم و همه با هم به چهره ي عن شده ي معلم خيره شديم و بقيه خنديدند اما من داشتم به گا مي رفتم و اين را مي شد از لبخندِ تلخي كه داشتم و اشكِ در چشم هايم فهميد.
اگر هم تا الان زن نگرفته ام ( زيرا كه هم سنِ يك خرِ بالغِ هستم ) بخاطر اين است كه غرورم اجازه نمي دهد به خواستگاري بروم يعني مي دانيد از نظرِ من خواستگاري رسمِ خيلي تخمي اي است و دو نفر بايد در راهپيمايي روزِ قدس همديگر را ببينند و از هم خوششان بيايد و همان جا با هم ازدواج كنند.
راستش مي خواستم يك چيزِ جالب تر ( بله جالب ترر) تعريف كنم اما برايم مهمان آمد يادم رفت، به تخمتان، اما به جايش بگذاريد (اين) را تعريف كنم، در دوره ي ابتدايي يك دوست داشتم كه خيلي پولدار و خفن بود و ما يعني من و آن يكي دوستم هميشه تخمِ او بوديم يعني اين را خودمان به وضوح حس مي كرديم، يك روز سرِ صف رفتارش كمي عجيب بود و همه اش كيفش را محكم گرفته بود و ما از فضولي كونمان پاره شده بود، زنگِ تفريح كه شد از كيفش يك بطري در آورد و ما را به دستشوييِ مدرسه برد ( زيرا كه دستشويي جاي خوبي براي كار هاي مخفيانه از جمله ريدن است) و گفت اين را پدرم از خارج آورده و مشروب است و بياييد بخوريم مست بشويم و حال و حول كنيم، ما هم خورديم و منتظر مانديم مست بشويم، هر چه گذشت مست نشديم بعد با خودمان فكر كرديم شايد بلد نيستيم مست بشويم و مست شدن بلدي مي خواهد پس سعي كرديم مست بشويم و يواش يواش حس كرديم داريم كسخل مي شويم و خودمان را به در و ديوار مي كوبيديم و با دودولِمان ( زيرا كه اون موقع همان دودول بود) هم ديگر را تهديد مي كرديم و دودولِ هم ديگر را مسخره مي كرديم، اما بعد فهميديم آن فقط يك نوشابه ي رژيمي بوده و حتي قند و گاز هم نداشته، اما ما ديگر مست شده بوديم و به عنوانِ ابداع كنندگانِ مستيِ القايي شناخته شديم. در كل مي دانم كه ربطي نداشت اما بايد به جاي داستاني كه فراموش كردم يك چيزي مي گفتم اولش مي خواستم داستانِ شنگول و منگول را تعريف كنم اما در آن كلماتِ مبتذلي مثل "مادرتون" و "خانه" و "تق تق تق" وجود داشت كه درست نيست. راستي دستمال توالت چقدر گران شده است!!

Tuesday, December 30, 2014

من اگر دارو بودم قرصِ مسهل مي شدم


ما در خانه مان چهار نفر داريم، يعني با من مي شود چهار نفر كه من سومين نفر هستم و نفرِ چهارم آخرين نفر است و هميشه ته ديگ ها به او مي رسد، مثلن لباس هاي من كه ديگر مي خواهم بندازم دور را او مي پوشد و در اتاقش هم بخاري ندارد، دروغ گفتم هم بخاري دارد هم لباس هاي من را نمي پوشد اما اين جوري بگويم زمينه ي صحبت ها كمي غم انگيز مي شود و بهتر است زيرا كه اين روز ها همه از چيز هاي غم انگيز خوششان مي آيد و ديگر عنِ غم را در آورده اند يعني خودِ غم هم فكرش را نمي كرد روزي اين قدر غم انگيز باشد، داشتم مي گفتم، در واقع چيزي كه مي خواستم بگويم هيچ ربطي به چهار نفره بودنِ ما نداشت چون اصلن نمي دانم چي مي خواستم بگويم، بگذاريد اين را بگويم، امروز داشتم در خيابان دنبالِ لوازم يدكي ماشين مي گشتم تا ماشين را تزئينات كنم و خوشگل بشود و دختر كش بشود تا بروم داف سوار كنم كه يك دفعه تصادف كردم ( مگر آهسته هم مي شود تصادف كرد؟ ) و خارِ ماشين گاييده شد و من هم همين طور، از آن جا به بعد به دنبالِ صافكاري مي گشتم اما پيدا نكردم و همين طور كه دست از پا كوتاه تر به خانه بر مي گشتم يك پير زن ديدم كه دلم سوخت و سوارش كردم و او در راه بيشتر خارِ من را به روش هاي مختلفِ هندسي گاييد زيرا بسيار حرف مي زد و كسشر مي گفت و بلند بلند حرف مي زد و حرف هايش به تخمِ من هم نبود، آخر چرا بايد پرخوريِ پسرش و عروسش به من ربط داشته باشد؟ در اين فاصله ي كوتاه او تمامِ درد هاي بدنش را با ذكرِ مثال برايِ من تشريح كرد و راه حل هايش را هم برايم گفت، در آخر هم پياده شد و تا غروبِ آفتاب جلوي پنجره ي ماشين من را دعا مي كرد و دهانِ تمامِ امام ها و پيامبر ها و مقدسات را آسفالت كرد. اما من همواره به او لبخند مي زدم و تشكر مي كردم زيرا من به پير و پاتال ها احترام مي گذارم چون خودم هم روزي پير و پاتال مي شوم و توقع دارم جوان و جقله ها به من احترام بگذارند نه كه كونم را بگذارند و من چون پير هستم نتوانم از خودم دفاع كنم. در واقع پيري خيلي بد است، از جواني هم بد تر است، اما هر چي اش بد باشد يك چيزش خوب است و آن اين است، يعني اين كه مي تواني به راحتي در جمع بچوسي و نگرانِ هيچ چيزي هم نباشي زيرا بزرگ تر از همه استي و حق تقدم با شماست و يا مي توانيد جوان و جقله هارا بزنيد و به آن ها بگوييد اين ها درسِ زندگي است و آن ها هم نتوانند چيزي بگويند. داشتم مي گفتم، ما يك خانواده ي چهار نفره هستيم كه رويِ هم و يا كنارِ هم و يا پشتِ هم فرقي ندارد از هر طرف بشماريد چهار نفريم و به اين افتخار مي كنيم و هيچ خانواده اي نمي تواند مثلِ ما اين گونه چهار نفره باشد.

Monday, December 29, 2014

Sunday, December 28, 2014

تو برو، من هستم

روي صندليِ پارك نشست، دستش در جيبِ پالتو اش بود، كمي نفس كشيد و به درخت هاي خشك خيره شد، من داشتم به چشم هايش نگاه مي كردم، خاكستري بود، من چشم هاي خاكستري دوست دارم، نگاهم كرد، هيچي نگفتم، نگاهش را دزديد و دستش را از جيبش بيرون آورد و با موبايلش يك آهنگ پخش كرد و بيخيالِ من شد، شايد فكر كرد من مصنوعي ام يا شايد كور هستم كه مي توانم بدونِ پلك زدن خيره بمانم، همراهِ آهنگ زمزمه مي كرد و لبخندِ كوچكي داشت معلوم بود آن آهنگ را دوست دارد، كمي بعد دوباره نگاهم كرد و دوباره نگاهش را دزديد و ايندفعه راحت تر شد، حتما مطمئن شده بود من در اين عالم نيستم و حتي به او هم نگاه نمي كنم، به كودكاني كه از جلويش رد مي شدند لبخند مي زد، مو هايش را با ظرافت پشتِ گوشش مي برد، از نفس كشيدن لذت مي برد از سرديِ هوا گله مند نبود، دستش را در جيبش فرو مي برد و به كفش هايش نگاه مي كرد، آهنگ تمام شد، او هم بلند شد و رفت
او بلند شد و رفت و من هنوز داشتم به چشم هايش نگاه مي كردم..

Saturday, December 27, 2014

اثرِ انگشت

نه زمان خيس است كه خشكيِ زخم ها را التيام بخشد، نه حافظه نوار بهداشتي كه چرك آلودي اش تعويض گردد، حتي خوني كه در رگ ها رژه مي رود روزي خشك خواهد شد
اما خاطره ها نمي ميرند، مي كشند اما نمي ميرند.

Friday, December 26, 2014

بگير بخواب

چيكار مي كني؟ نمي دونم
قراره بعدش چيكار كني؟ نمي دونم
داشتي چيكار مي كردي؟
نگاه، داشتم نگاه مي كردم، اما الان هيچ كاري نمي كنم، من الان آدمي ام كه دارم هيچ كاري نمي كنم، منو بكش

شب شده زندگی

همیشه از هوای گرفته و ابری خوشم می آمد، حالا به هر دلیلی، دلیل ها زیاد ان، مثلن زمانی بخاطر اینکه تازه به بلوغ رسیده بودم و فکر می کردم بزرگ شده ام و نشانه ی بزرگ شدن این است که دستم را در جیبم بکنم و هندزفری در گوش قدم بزنم و به انسان های اطراف نگاه معنی دار بکنم که یعنی آره من هم بزرگ شده ام و زندگی چقدر تخمی است و اینا، اما هیچ کس به من نگفت بتمرگ سر جات و هنوز مانده تا بزرگ بشوی، ضمن این که تیپ و قیافه ام هم به این گوه خوری ها نمی آمد و شبیه کوتوله های فیلم ارباب حلقه ها می شدم، اما آن موقع خیلی از حالت خودم راضی بودم و همین رضایت باعث شد بتوانم تا الان زنده بمانم.
یک زمانی بخاطر این که تازه با موزیک های سبک راک و متال آشنا شده بودم از فضاهای غم انگیز و ابری و بارونی و از این کسشر ها خوشم می آمد، البته این حالت با حالت قبلی مخلوط شد و از من یک پشکلِ افسرده ساخته بود که مزحکه ی مردم شده بودم، خودم می دیدم که مرا مسخره می کنند اما پیشِ خودم می گفتم آن ها نمی فهمند من در چه حالتی قرار داره ام و آن ها عقب مانده هستند
گذشت و بزرگ تر شدم، کمی درگیرِ رشته ی تحصیلی و آینده ی شغلی شدم، با آدم هایی آشنا شدم، باز هم بزرگ تر شدم، باز هم بزرگ تر، دانشگاه رفتم، چند سال بیشتر فکر کرده بودم، چیز های جدیدی در خودم پیدا کرده بودم، بزرگ تر شدم، بزرگ تر، هنوز هم هوای گرفته و ابری و شب را دوست داشتم اما دیگر دلیلش را نمی دانستم، دیگر فیلم بازی نمی کردم خودم بودم، دلیل کار هایم را نمی دانستم، دلیلِ علایقم را نمی دانستم، حتی نمی خواستم به این فکر کنم که چرا باید از این هوا، از این آهنگ، از این قیافه خوشم بیاید
من از سینمای خالی که یک فیلم تنها برای من پخش می کند خوشم می آید، از این که هر شب تنهایی به بستنی فروشی بروم و برای خودم بستنی بخرم خوشم می آید، از دختر بچه های سفید تا سنِ 11 سالگی خوشم می آید، از تنهایی در ماشین نشستن خوشم می آید، من از کسخل بودن خوشم می آید،  از شکستِ عشقی خوشم می آید، از حرف نزدن از خوابیدن از فکر کردن خوشم می آید من از همه چیز خوشم می آید از ریدن از مردن از کشته شدن از جنگ از خونریزی از قیامت از تو از خودم از اون از ما از حمام از کویر از نور از آب از سگ از دماغ از تشک از عروس از بمب از همه چیز همه چیز خوشم می آید وقتی کسخل می شوم
خوشم می آید نمی فهمم زمان چطور تخمی تخمی می گذرد و اگر از آخر به عمرم نگاه کنم هر لحظه دارم به مرگ نزدیک تر می شوم و این مسخره ترین حالتی است که می تواند برای یک انسانِ زنده پیش بیاید.من حتی نمی فهمم چه می گویم زیرا سرم دارد گیج می رود و یک آهنگِ مبهم در حالِ پخش شدن است
شاید این حرف ها هیچ وقت خوانده نشود، چه بهتر، اگر بشود آبرویم می رود.

Wednesday, December 24, 2014

سفر به خير

شب بود و همه جا سرد، البته اين را مطمئن نيستم اما زمستان بود ديگر حتمن سرد بوده، در قطار با يك پيرمرد هم اتاق شده بودم و مهران با يك دخترِ سوئدي در كوپه ي روبرويي افتاده بود، پيرمرد مي خواست بخوابد خبرِمرگش بخاطرِ همين چراغ را بايد خاموش مي كردم اما اين تنها مشكل من نبود، او مي گفت به تازگي همسرش را از دست داده و عادت داشته هنگامِ خوابيدن زنش دستش را مي گرفته و برايش قصه مي خوانده، و از بختِ كبودِ بنده اين وظيفه به من محوّل گرديد. همينطور كه پيرمرد دستم را محكم چسبيده بود و برايش قصه مي خواندم نگاهم به واگنِ مهران و آن دختره افتاد كه چه بگو و بخندي راه انداخته بودند و از فرطِ حسادت خارم گاييده شده بود، اين موقعيت برايم وقتي به جهنم تبديل شد كه ليواني كه پيرمرد دندانش را در آن گذاشته بود را به اشتباه سر كشيدم. همين طور كه پيرمرد دستم را گرفته بود آن يكي دستش را آرام به زيرِ پتو برد، آه خدايِ من تحملِ اين يكي را ديگر نداشتم، پيرمرد شروع به خود ارضايي كرد و در آخر دستش را با پتو پاك كرد، باز خدا را شكر كه در اين مورد به خودكفايي رسيده بود و از من توقع نداشت نقشِ همسرش را بازي كنم. ديگر تحمل نداشتم خواستم دستم را بكشم اما نگذاشت، گفتم پدر جان قصه كه گفتم دستتم كه گرفتم خود ارضايي هم كه كردي بگذار بروم ديگر من هم كار دارم بايد به دوستم سر بزنم، برگشت چشم هايش را درشت كرد و گفت: همسرم تا صبح دستم را مي گرفت! گفتم من كه همسرتان نيستم به من چه ربطي دارد ول كن دستم را، يكدفعه بلند شد صورتشو آورد جلوي چشم هام و با دهانِ بي دندان گفت: نننوچ، و بعد صورتش را آورد نزديك تر و شروع به خنده هاي بلند بلند كرد، ديگر واقعن داشتم مي ترسيدم او را محكم هُل دادم و از كوپه خارج شدم و تا صبح برنگشتم. صبح كه از خواب بيدار شدم رسيده بوديم، مهران رفت به كوپه ي من تا مرا بيدار كند پياده شويم كه يك دفعه صداي جيغِ مهران بلند شد، لامصب مثلِ زن جيغ مي زد، همه دويدند سمت كوپه و بعله با جسدِ بي جانِ پيرمرد مواجه شدند كه دستش هنوز در شلوارش بود، مأمورينِ قطار سريع دويدند و لاشه ي او را بيرون آوردند، وقتي از جلوي من رد شدند يكدفعه پيرمرد برگشت رو به من و گفت: همسرم هر شب قرصِ قلبم را بهم مي داد، و لبخندي شيطاني زد و دوباره مرد، مهران هنوز داشت جيغ مي كشيد و دخترِ سوئدي هم شانه هايش را مي ماليد و مي ماليد...

Thursday, June 12, 2014

تسميم

در خانه خسته و كسل به گوشه ي تخت لم داده ام و از كيلوبايت هاي دريافتي از مودم تغذيه مي كنم، دوست دارم بيرون بروم اما حوصله اي نيست مرا ياري كند، اما مانند كتاب هاي تخمي روانشناسي به خود تلقين مي كنم كه من ميتونم و حوصله دارم، لباسم را مي پوشم، از اولش به اين فكر ميكنم كه با كدام هندزفري بروم، آن سفيده كمي ضايع است و آن مشكيه كمي گوشم را اذيت ميكند، به طرف كفش هايم ميروم و در حين پوشيدن آنها به قيمت سرسام آور كفش فكر ميكنم و به اينكه براي خريد كفش بعدي بايد وام مسكن بگيرم يا اشتغال، از خانه خارج ميشوم و نور خورشيد كه چند روزي بود نديده بودمش چشمم را به گا مي دهد، كمي قدم ميزنم و به اين فكرم كه به چي فكر كنم و خودم را در طول اين مسير بي مقصد سرگرم كنم، به ايستگاه اتوبوس مي رسم و طبق معمول جا براي نشستن نيست زيرا تمام صندلي ها را زنان اشغال كرده اند، اتوبوس از دور خودش را نشان ميدهد و دغدغه ي من اين است كه درست جلوي پاي من توقف كند زيرا در غير اين صورت مجبورم آخرين نفر سوار اتوبوس شوم، در اتوبوس هم كه جايي براي نشستن نيست و دغدغه ي من اين است كه با گرفتن ميله ي بالاي سرم پيراهنم بالا نرود، هندزفري را در گوشم مي گذارم كه توجه همه به سمت من سوق داده مي شود و عرق شرم بر پيشاني ام مي نشيند، گويي ملت هندزفري نديده اند، پياده مي شوم و قدم مي زنم و فكر مي كنم و مي نگرم به اطراف، بوفه ي فروش ذرت مكزيكي كنار رستوران سه طبقه ي لبناني هندي و آفريقايي ، لباس هايي پشت ويترين كه صفر هاي قيمتشان از برچسب قيمت بيرون زده، موتور سواراني كه از پياده رو رد مي شوند و فهش مي خورند، كودكاني در حال التماس به والدين براي خريد هر چيز، دختراني كه بيست درصد هيكلشان گوشت و مابقي پلاستيك  ژلاتين و رنگ است، عطر هاي سرسام آوري كه براي جذب جنس مخالف يا خود برجسته سازي زده شده، كودكي كه گوشه ي خيابان دفتر مشقش را در دست گرفته و روبرويش يك ترازوي كهنه و كثيف گذاشته، عابراني كه براي رد شدن از خيابان مجبورند هفت قُل بخوانند و بوق ها و فهش ها را هم تحمل كنند، بوي روغن سوخته اي كه از فست فود مي رسد و تداعي گرِ سرطان روده و معده است، متلك هاي تخمي و بي مزه اي كه به بلوغ رسيدگان دماغ گنده از ميني بوس مدرسه به دختران مي گويند، مرد ميانسالي كه لباس باني خرگوشه به تن كرده و جلوي يك رستوران خالي از مشتري ژنگولك بازي در مي آورد، مادري كه وسط پياده رو شلوار پسرش را پايين كشيده تا درون باغچه بشاشد، سطل آشغالي كه از كثافت پر شده و روي آن نوشته نظافت نشانه ي ايمان است، رانندگاني كه به نشانه ي اعتراض به ده ثانيه ي آخر چراغ قرمز تا وسط چهار راه يواش يواش مي روند، درخت هاي توتي كه نيمي از جمعيت شهر به آنها آويزان شده اند، بوي گَند سيگارِ نفرِ جلويي، دَكه ي مطبوعاتي كه همه روزنامه هايش را ايستاده ميخوانند اما نمي خرند، پيرمردي كه با حسرت نگاه جواني من مي كند و مني كه با حسرت نگاه ماشين پيرمرد، راه رفتن ريتميك جوانان بيتس به گوش و مو قشنگ، دستمال هاي خشكي كه سر چهار راه روي شيشه ي ماشين ها كشيده مي شوند، زيبايي غروب خورشيد كه پشت ساختمان هاي بلند دفن مي شود، آهنگي كه هرچه مي گردم پيدا نمي شود، ترافيك سنگيني كه رسيدن به خانه را غير ممكن ساخته، خستگي پا هاي من از قدم هاي بي هدف،
دلم براي خانه تنگ مي شود، براي خسته و كسل بودن و لم دادن به گوشه ي تخت و تغذيه از كيلوبايت هاي دريافتي از مودم و فكر كردن به اينكه دوست دارم بيرون بروم اما حوصله ي نيست مرا ياري كند...

Wednesday, June 11, 2014

پٌر اَز هيچ

بايد ناراحت بود تا قدر زندگي را دانست، بايد غصه داشت تا قدر زندگي را دانست، اگر مشكلي نداشته باشم كه زندگي فايده اي ندارد، بايد يك دوس دختر داشته باشم تا هر ساعت با غر زدن هايش لحظات بگايي را برايم به ارمغان بياورد، بايد اطرافيان اخلاق گند و مزخرفم را بر فرق سرم بكوبند تا از زندگي لذت ببرم،  بايد شب ها قبل از خواب هزار گيگابايت فكر و سوال در ذهنم توليد شود تا خواب به چشمانم زهر شود و قدر نعمت خواب را بدانم، بايد نقاشيم افتضاح باشد تا نتوانم آنچه كه در دل و ذهنم است را حداقل به تصوير بكشم، بايد تنها باشم تا بفهمم اشياء اطرافم قادر به حرف زدن هستند، بايد بي ريخت باشم تا اعتماد به نفس اطرافيانم بالا برود و به خود ببالند، چقدر من احمق بوده ام كه فكر مي كردم اين ها مشكل هستند و بخاطرشان ناراحت مي شدم، خدا مرا ببخشد كه نا شكري كردم، اين همه حكمت را نمي ديدم و به اينهمه چيز هاي خوب به چشم مشكل و ناراحتي نگاه مي كردم، چقدر لطف چقدر خوشبختي، من خوشبخت ترين انسان روي زمينم، من روزي سه وعده غذا مي خورم، لباس مي پوشم موبايل دارم كامپيوتر دارم حتي كامپيوترم صداي دل نشيني از خود توليد مي كند تا من صدا هاي مزاحم اطراف را نشنوم، من يك بار هم به آن ور آب رفتم و كيش را از نزديك ديدم، من يك كارت اتوبوس دارم و مي توانم از اين خدمت بزرگ شهرداري استفاده كنم، من خيلي خوشبختم، اينكه ديگران مرا تخمشان هم حساب نكنند خيلي خوب است و باعث مي شود راحت باشم، من بچه كه بودم يك بار پدرم به من گفت عزيزم، حتي دو بار هم تا الان برايم جشن تولد گرفته اند، خداوند مرا ببخشد كه اينهمه خوشبختي را نديدم، بايد بدبخت بود تا خوشبختي را لمس كرد

Saturday, June 7, 2014

بستنی با طعم کله پاچه

مَن اینجا تَنهام، مِثلِ همیشه، حتی از اون سوسکه که اون روز کشتم و می ترسم جسدش رو بردارم و خشک شده چسبیده به موکت هم تنها تر، یا اون جورابی که از وقتی خریدم یک لنگه اش گم شده و از همون اول تنها شد هم تنها تر اما تنهایی خوبه من دوسش دارم، باعث میشه آدم کسخل بشه و دیگران بهش بگن هنرمند، زور داره واقعا، اینکه ظهر ناهار نخوری ازبس خوابت میاد بعد شب هم یکی شامتو بخوره زور داره، الکی نمیگم واقعی میگم، زور داره، اینکه پشه از روی شلوار جین بازم پاتو نیش بزنه زور داره، من منفی نگر نیستم، من شبا بالشمو بغل میکنم میخوابم حتی به زندگی پس از مرگ هم اعتقاد دارم ، روزا میخوابم شبا بیدارم اما آخرش پول حرف اولو میزنه، صداقت و انسانیت مرده، همه جا بوی لوازم آرایش پیچیده ، ملت از گرسنگی دارن غذا میخورن! از این قایق کاغذیا هم دیگه فایده نداره بسازیم