Tuesday, April 19, 2016

پراکندگی

همین نگاه تحقیر آمیزی که توی آینه به خودم می کنم کافی نیست؟ این انصاف نیست، که همراه خودت نصف من رو هم گم کردی، گفته بودم چقدر از خودم بدم میاد؟ هیچوقت کسی دلیلش رو قبول نکرد، هرکی سعی کرد به نحوی من رو منصرف کنه، اما چی شد؟حقیقت تغییر نمی کنه، نتیجه همین میشه که از آینه بترسم، از خودم روز به روز بیشتر، به اندازه ی تمام کسایی که ازم متنفر شدن متنفر باشم، این خوب نیست، همینه که باید از یه جایی به بعد از همه فرار کنم، هیچ کسی رو توی زندگیم قبول نکنم، نه بخاطر اینکه اونا آسیب نبینن، قبلاً اینو می گفتم اما الان پیچیده تر شده، بخاطر خودم، من دیگه نمی تونم، نمی تونم بیشتر از این از خودم بدم بیاد، من دیوار نیستم، دیوار بغض نمی کنه، آه گلودرد، وقتی قراره عادی حرف بزنم، وانمود کنم همه چیز عادی و معمولیه، این حرف ها تکراریه، اما نه واسه من، من به اندازه ی خودم حرف می زنم، من تکراری نیستم، برای خودم اولین و آخرین کسی هستم که هستم، قرار نیست کسی دیگه باشم، راستی کجایی؟ خوش می گذره؟ من هم خوبم، راستشو همیشه می دونستی، بذار دروغشو بگم، خیلی خوبم، این زندگی هر روز یک چیز تازه برای من داره، پر از شادی، پر از تفریح، هر روز بهتر از دیروز، با آدم های جدید آشنا می شم، دوست های جدید پیدا می کنم، غصه نمی خورم، زندگی رو دوست دارم، آدم ها من رو دوست دارن، به داشتن من افتخار می کنن، با هم مهمونی میریم، توی مهمونی ها من مرکز توجهم، همه دوست دارن با من وقت بگذرونن، من توی زندگی بقیه خیلی پررنگ هستم، چون با من خیلی بهشون خوش میگذره، اونقدر برای زندگیم برنامه دارم که وقت نمی کنم سر بخارونم، برای تک تک لحظه های زندگیم برنامه دارم، هدف دارم، از رسیدن به هدف هام لذت می برم، پله های ترقی یکی یکی از من بالا میرن، دیگه یادم رفته غم چیه غصه چیه، واقعاً می گم، یادم نمیاد آخرین باری که ناراحت بودم کی بود، خیلی خوبه که کسی رو توی زندگیم از دست ندادم، من به تمام کسایی که دوستم دارن و توی زندگیم هستن اهمیت می دم، بخاطر همینه که اصلاً تنها نیستم، نمی دونم تنهایی چه حسی داره، غم چیه ناراحتی چیه، بذار شورشو در بیارم، من خوشبخت ترین آدم روی زمین نیستم، اما خوشبخت ترین کسی هستم که خودم میشناسم، دوست دارم هزار سال عمر کنم، اونقدر عمر کنم که دیگه از خوشی کردن خسته بشم، از شادی خسته بشم، از آدم های دور و برم خسته بشم، می بینی چقدر آسونه؟ گفتنش یا شنیدنش؟ نمی دونم، برای من که خیلی آسونه، از بچگی خیالبافی کردن برام آسون تر از دیدن واقعیت بود، وقتی فکرشو نمی کردم یک روز تعداد آدم های دور و برم از تعداد بند های یکی از انگشت هام کمتر بشه به چیز هایی فکر می کردم که نداشتم، چیز هایی که آرزو بود، آرزو بزرگ و کوچیک نداره وقتی فقط یک آرزو باشه، مهم نیست چقدر بزرگه وقتی قرار نیست بهش برسم، اما فکر نمی کردم یه روز آرزو هام بشه چیز هایی که قبلاً داشتم و الان ندارم، چی می گم؟ راستی چشم هات خیلی قشنگه، فکر کنم بهت گفته بودم درسته؟ حتماً گفتم