Friday, March 3, 2017

با کمال تأسف شرمنده

می خواهم با روح ها حرف بزنم. یعنی همان هایی که نوشته های من را می خوانند چون هیچکس نمی خواند. خودم هم اینطوری احساس بهتری دارم. مثل وقتی با خودم حرف می زنم، یعنی دارم با روح ام حرف می زنم پس من احمق نیستم فقط برای روح ام شخصیت قائلم. بگذریم. می خواهم با روح ها حرف بزنم، راستش من گاهی ناراحت می شوم، از دست هیچکس، از هیچی ناراحت می شوم، از اینکه هیچی نباشد که من را ناراحت کند ناراحت می شوم. یعنی نمی دانم، مثل پریود خانم ها، یا هرچی. قبلن هم هزاران بار درموردش حرف زدم پس نمی خواهم دوباره شروع کنم به توضیح دادن، فقط خواستم بگویم که هیچی. امروز اولین روزی هست که من دو نوشته در اینجا می گذارم، حتی این دو باهم کلی تفاوت دارند. حالت نوشتنم الان احمقانه است، مثل دفترچه خاطرات دوران بلوغ دختر ها، می خواهم بگویم تا این حد بی ثبات و بی همه چیزم. مثل پیرمرد هشتاد ساله ای که خودش را وسط استخر توپ و بین بچه های پنج شش ساله ببیند. سرم را بلند می کنم و اولش جا می خورم، بعد چشمم به توپ های رنگارنگ می افتد، توی دلم دوست دارم یکی از آنها را بردارم و به سمت بچه ها پرت کنم اما غرورم اجازه نمی دهد، بعد دوباره به توپ ها نگاه می کنم: حالا که اینجایی، می خواهی همینطوری بشینی تا از اینی که هستی مسخره تر بنظر برسی؟. بعد لبخندی بزنم و توپ صورتی را انتخاب کنم، در دستانم گرمش کنم، صورت یکی از بچه های تخس را درنظر بگیرم و فکش را پایین بیاورم و قاه قاه بخندم، بعد همه ی بچه ها به سر و کولم بیفتند و من فقط بخندم و فقط بخندم. تووووپ، استخر، بازی بازی.
باید خودم را برای خودم توجیه کنم اما مجبورم؟ چرا باید این کار را بکنم، مگر این من نیستم که تصمیم می گیرم؟ پس این هارا برای چه کسی توضیح می دهم؟ برای خودم؟ کون لق خودم. چرا باید خودم را مسخره کنم؟ من گناه دارم. دلم می خواد هرکاری دوست دارم انجام بدهم. ولم کنم. دست از سرم بردارم. اصلن دوست دارم همینجا جیییییغ بزنم. باید راحت باشم. اگر با خودم راحت باشم می توانم برای خودم درد دل کنم و بعد درد دل های خودم را بنویسم. عجیب است که هرچی می گذرد بیشتر با خودم غریبی می کنم و بیشتر از خودم خجالت می کشم.
الان احساس بهتری دارم، حس می کنم که دوست دارم با خودم بخوابم. حس می کنم یخ هایم با خودم کمی آب شده. البته باید کمی مودب تر باشم. اخیراً خیلی فحش دادی حامد. به درک. البته اولش این را نگفتم اما الان این را گفتم. کاش جذاب بودم. خودم را که در تخت کنار خودم تصور می کنم احساساتم می خوابد. من در تخت خیلی وحشتناک هستم. در کافی شاپ هم همینطور، من حتی در زندگی مشترک با خودم هم به بن بست می خورم. بعضی ها فکر می کنند من به این موضوع افتخار می کنم اما نه، روح ها برای شما می گویم، من فقط عادت داشتم به همه چیز می خندیدم، مخصوصاً به چیزهای خنده ندار، هرچی یک چیز خنده ندار تر باشد من بیشتر می خندم، بیشتر آنرا مسخره می کنم و بیشتر درموردش حرف می زنم، اما من اینطور نیستم. یعنی هستم. اما نمی خواهم باشم. اما هستم. اما نمی توانم نباشم. یعنی باید نباشم. اما نمی توانم بتوانم نباشم. یعنی باید بتوانم نباشم اما نمی شود که نتاوپپولاندئیبطملتنذاظیبمنترذطیدمرنئسیبرسیبر. ولش کن. من باید بخوابم. بله با خودم. مثل هرشب. روح های عزیز، اگر نوشته ی قبلی را هنوز نخوانده اید نخوانید. نمی دانم، بخوانید اصلن به تخمم اه. تا نزاکت از کف ندادم بروید.
راستی روح ها شب ها کجا می خوابند؟ داخل روحدونی؟ یا ظروف روحی؟ باید یک نعلبکی در قسمت کامنت ها بگذارم تا بتوانم با یکی از آنها ارتباط برقرار کنم. یو ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ه اا اااسبیمتلاسینلغهسثقخلسفبلذس

شاید امروز، شاید فردا

از تکرار متنفرم. از چیز های تکراری متنفرم. از اینکه تکرار بشوم و تکرار بشوم. از اینکه چیزی من را به یاد چیزهای تکراری بیندازد. تکرار یعنی تهوع. تکرار یعنی استفراغ، یعنی سرگیجه. تکرار یعنی برگشتن به کثافت. یعنی غرق شدن در زمان. چیزهای زیادی هستند. روزهایی هستند که انگار تکراری اند. انگار یک روز از چند سال پیش دوباره تکرار شده. حس عجیبی دارد. حس مرگ. انگار روح مرده ای که هر پنجشنبه منتظر خیرات باشد. از این حس و حال متنفرم. حتی غمگین ترین روزها و اتفاقات را به این روزهای تکراری ترجیح می دهم. ترجیح می دهم برای غمباد و دلگرفتگی ام دلیل تازه ای داشته باشم تا رو به پنجره ای که به ظهر و زردی نور تیز خورشید باز می شود ایستاده و به این فکر کنم که امروز چه روزی است؟ من اینجا چکار می کنم، چه چیزی باعث شده اینقدر امروز تکراری بنظر برسد؟ حس کنم وجود ندارم، فقط تکرار می شوم. فقط اتفاق می افتم. فقط دیده می شوم. اما من وجود ندارم. خودم را احساس نمی کنم. خودم را درک نمی کنم. شاید اگر پنجره نبود. شاید اگر منظره ی تکراری پشت پنجره دیده نمی شد. شاید اگر نور تکراری خورشید وارد اتاق نمی شد.فقط مجبور به تحمل خودم بودم. فقط مجبور به تحمل تکرار خودم بودم. هر روز، من تکرار می شوم، همه چیز تکرار می شود،من هیچ فرقی با روز قبل ندارم. با همان ظاهر، با همان اخلاق، همان زندگی، نه اتفاق جدیدی، نه آینده ی مشخصی، هیچ چیز قابل پیش بینی نیست جز تکرار، تنها اتفاق ممکن. تنها تصویری که از آینده دارم همین تکرار است، که بیست سال بعد از رخت خواب بلند بشوم و از پنجره به خیابان نگاه کنم که نور زرد خورشید همه جایش را روشن کرده. به این فکر کنم که چقدر تکرار شده ام، و چقدر دیگر قرار است تکرار بشوم، نه کسی، نه چیزی، نه اتفاقی، نه زندگی ای، نه گذشته ای و نه آینده ای. هیچ چیز. نه کسی در ذهنم باشد و نه من در ذهن کسی. یک آدم بی وجود. هر روز به روشن شدن آسمان نگاه کنم، و به این فکر کنم که شاید امروز آخرین روز زنده بودنم باشد، شاید هم نباشد. و با همین بلاتکلیفی تا شب منتظر مردن باشم اما اتفاق نیفتد و با خودم فکر کنم شاید فردا. زندگی یعنی همین، منتظر مرگ بودن، بلاتکلیفی، تکرار، انتظار. حرکت در جاده ای که ته اش مه آلود و تاریکی محض است. باید هر لحظه منتظر سقوط بود، قدم به قدم ترس، قدم به قدم دلهره، بلاتکلیفی، مرگ. از تکرار متنفرم، اما از حرکت به سمت مرگ و ناکامی بیشتر. از اینکه مرگ درست جایی اتفاق بیفتد که انتظارش را ندارم. ترجیح می دهم به موقع مردن بگویم بالاخره اتفاق افتاد، و لبخند بزنم. شاید مشکل همینجاست، که همیشه قبل از انجام هر کاری به آخرش فکر کردم، و به آخر خودم، و به پایانی که انتظارش را ندارم. و حالا هر روز تکرار می شوم، هر روز برایم تکرار می شود، به گردابی از زمان افتادم که هیچ راه گریزی ندارد.