Saturday, July 2, 2016

دروغ گفتم اونجا خالی بود

بعد از اون کار ناموفق، در باز شد همه با اشک و لبخند اومدن داخل، پتو رو کشیدم روی سرم سعی کردن باهام حرف بزنن اما جواب ندادم، کلافه شدم به اون زنه گفتم بیا، اومد گفتم دفعه دیگه اینا رو راه دادی اینجارو میذارم روی سرم، گفت باشه و بیرونشون کرد رفتن، بلند شدم رفتم طرف پنجره نور اونقدر ضعیف بود که چشمام درد گرفت، برگشتم تکیه دادم به دیوار و روی زمین نشستم، یکی از اونا اومد جلوم زانو زد گفت چته چرا اینجوری میکنی؟ گفتم نمیدونم دست از سرم بردار، دستمو گرفت برد بیرون نشستیم روی صندلی چشمام به تاریکی داخل عادت داشت هیچی نمیدیدم یه چیزایی گفت لبخند زدم یه قولی بهم داد که دلم گرم شد برگشتم داخل رفتم توی تخت خوابم برد دیگه بیدار نشدم.