Saturday, April 8, 2017

پیش بینی پشیمانی

دوست دارم مادرم به اتاقم بیاید و با من صحبت کند. حتی درمورد مسائل کلیشه ای و اعصاب خرد کن همیشگی ای که در ذهنش هست و همیشه هر حرف و صحبتی را به طریقی به آنها می کشاند. امروز به من گفت که وقتی صبح بیدارم کرد و خواست نهار را باهم بیرون بخوریم و من گفتم نه بغض گلویش را گرفته. در هر حال، با اینکه می دانم من هم صحبت خوبی نیستم ولی دوست داشتم الان که صدای کلید و بسته شدن درب آمد بجای اتاق خودش، به اتاق من می آمد و درمورد اینکه خیابان چقدر شلوغ است و  فلانی چی گفت و چی خوردند صحبت کند. هرچند که حالم از این نوع موضوع ها بهم می خورد اما اینها تنها چیز هایی هستند که الان می توانم بشنوم. آن هم بعد از اینکه مطمئن شدم منزجر کننده ترین انسان زنده ی روی سطح خشک زمین هستم. چه در جایگاه دوست و رفیق و چه در جایگاه دوست پسر و این کسشر ها و چه در جایگاه فرزند و چه در جایگاه همکار و حتی در جایگاه یک خریدار ساده از یک سوپر مارکت. اما مادرم نمی آید چون همین دیروز بود که وسط حرف هایش گفتم خفه شو. به هیچ طریقی نمی توانم رفتار خودم راه توجیه کنم. نمی دانم چرا بعضی وقت ها جواب هیچکدام از تلفن ها را نمی دهم، نمی دانم چرا گاهی دلم نمی خواهد هیچ انسانی را از فاصله ی چند متری ام ببینم. شاید بخاطر این است که من از خودم متنفرم. کسی که از خودش متنفر است تمام سعیش را می کند که دیگران هم از او متنفر بشوند تا  بتواند احساسش را به خودش توجیه کند. اما در عین حال خیلی سخت و ناراحت کننده است که به همین راحتی خودم را به تنها ترین و منفور ترین موجود در بین تمام کسانی که من را می شناسند تبدیل کرده ام. هیچ راه گریزی ندارم، انگار که روی کوه یخ ایستاده باشم. کوه یخ آدم ها هستند که روز به روز ذوب می شوند و کوه کوچک تر می شود. الان فقط به انداره ی نوک پاهایم از آن کوه مانده. یعنی پدرم و مادرم. که آنها هم درحال ذوب شدن هستند. تحمل من روز به روز برایشان سخت تر می شود. دلسوزی جایش را به بی تفاوتی داده. اکثر تعاملات و حرف های روزمره و طبیعی در بینمان از بین رفته. تمام ارتباطمان خلاصه می شود به سه وعده ی غذایی که با هم سر یک میز می نشینیم و به چهره ی هم حتی نگاه نمی کنیم. امروز مادرم حرف های دیگری هم زد. گفت که اگر بخاطر من نبود تا الان یا خودکشی کرده بود یا خانه را ترک می کرد. من نمی خواستم اوضاع را از آن مغموم تر کنم ولی دوست داشتم بگویم که دقیقن همین فکر تا الان من را زنده و حاضر در این خانه نگه داشته. چه اتفاق نظری! مادر، می آیی باهم خودکشی کنیم؟ می خواستم واقعن این را بگویم. می خواستم بگویم که هروقت تصمیم به خودکشی گرفت قبلش به من خبر بدهد که من زود تر این کار را انجام بدهم. این عین حقیقت است و کلمه ای اغراق نمی کنم. اینکه چه چیزی ما را به اینجا کشانده به کنار، مهم اینجا بود که برای اولین بار احساس کردم یک نفر در زندگی من را درک می کند، که هردویمان دقیقن به یک چیز فکر می کردیم و به یک دلیل مشترک روبروی هم صحیح و سالم نشسته بودیم. سالم که می گویم منظورم از لحاظ ظاهری بود. البته من قبلن هم به او گفته بودم که اگر بیماری لاعلاجی مثل سرطان بگیرم سریعاً خودم را خلاص می کنم اما آن لحظه هیچی نگفتم، از اینهمه شباهت بین روحیاتمان متعجب شده بودم. هم خوشحال بودم هم ناراحت، نمی دانستم من به او رفتم یا او مثل من شده. اینکه وارد اتاق پسر محبوبتان بشوید و بخواهید کمی با او حرف بزنید و او به شما بگوید خفه شو، بعد بدون اینکه چیزی بگویید بر می گردید، درب اتاقش را می بندید و قدم هایتان را تا اتاق شخصی و تنهای خودتان می شمارید و توی ذهنتان احساس حقارت و اندوه و بی چارگی و تنهایی می کنید شما را به این تصمیمات نزدیک تر می کند. اینکه با موجود مزخرفی مثل من زندگیتان بگذرد روز به روز بیشتر آرزوی مرگ می کنید. من می توانستم او را از این حالت خارج کنم، به او کمک کنم، برایش فرزندی کنم، اما نه تنها این کارها را نکردم بلکه یک بار غم شدم بر دوشش، یک آینه ی دق شدم بر دیوار تاریک زندگی اش، شدم بزرگترین نا امیدی اش.
من اسم این حرف ها را می گذارم پیش بینی پشیمانی. البته اگر بتوانم تا آن موقع با خودم کنار بیایم. اگرهم نه که دیدار به قیامت می رود.