Tuesday, November 3, 2015

تا همین الان هم زیادی زنده موندی

وقتی در خانه ی شخصیتان خوابیده اید و کونتان را به بخاری چسبانده اید چطوری می توانید سرمای بیرون از خانه را درک کنید؟ شما حتی نمی توانید سرمای یک وجب آن ور تر از خانه تان را درک کنید چه برسد به سرمای جنگل هایی که تمام درختان آن از شدت سرما و برف و کولاک شکسته و خشک شده اند. نگویید می فهمم، نمی فهمید، شما هیچی نمی فهمید، هیچ کس هیچی نمی فهمد، همه مان نفهم هستیم

Sunday, October 25, 2015

آشفتگی 1

تقریبن یک سالی می شد که مچ دست راستم خوب شده بود که آن روز که نمی دانم دقیقن کی بود، دوباره به دیوار مشت زدم و الان دوباره درد هایش شروع شده، یکی نیست اینجور موقع ها بیاید دستم را بگیرد و بگوید نکن، نکن، همه چیز درست می شود! و من با همان دست آسیب دیده ام به لب هایش بکوبم و بگویم خفه شو.
باید دوباره بروم مهدکودک، دلم لک زده برای کاردستی، امروز حتی یک دایره ی ساده روی یک کاغذ را نمی توانستم بچینم و وسط های آن دستم می لرزید و دوست داشتم کاغذ را مچاله کنم و قیچی را توی دستم فرو کنم. 
همین الان متوجه شدم که یک کار خیلی طولانی و مهم را انجام نداده ام و فکر کنم باید یک بار دیگر به دست های آسیب بزنم.
تا بعد

Wednesday, August 12, 2015

حالا هرچي

قرار نبود اينطور باشد، قرار بود يك جايي پيدا بشود كه هرچه بخواهم در آنجا بنويسم و كسي هم نخواند، قرار بود هر كسشعري به ذهنم زد را بنويسم، قرار بود استفراغِ فكري كنم، قرار بود كلمه هارا جايي بريزم و سريع درش را ببندم تا بيرون نريزند و كسي بخواند و آبرويم برود، مثلِ اينكه به پرت ترين نقطه ي يك بيابان بروم، جايي كه سگ سقط مي شود، جايي كه مار و عقرب براي ادامه ي زندگي به جانِ هم مي افتند، همانجا بأيستم و عر بزنم، داد بزنم و خودم را خالي كنم و مثلِ يك انسانِ سالم به خانه برگردم طوري كه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده و با مجري هاي شبكه ي "من و تو 1" خود ارضائي كنم.
كاش يك نفر پيدا مي شد مي گفت كه اين چيزي كه چند روزي يك بار من را تا اين حد بهم مي ريزد چيست؟
يك روز به كودكي كه از دستِ همبازي هايش خيلي ناراحت بود گفتم هروقت ناراحت بودي يك بادكنك بخر و ناراحتي هايت را در آن فووت كن و آن را به هوا بفرست تا خالي بشوي، كودك گفت فرقي ندارد چقدر ناراحت باشم؟ گفتم چرا هرچي ناراحتيت بيشتر بود بادكنكِ بزرگ تري بگير و بيشتر فووت كن، او هم همين كار را كرد، هر دفعه بادكنكي مي خريد و خودش را در آن خالي مي كرد اما بخاطرِ علاقه اي كه به بادكنك ها داشت آنها را رها نكرد تا نابود بشوند، و همه را با نخ به هم بسته بود و روز به روز به تعدادشان اضافه مي شد، هر روز كودكي را مي ديدم كه كوله بارِ ناراحتي هايش را با خود به اينور و آن ور مي كشد.
اين نوشتن ها هم همين است، به بهانه ي خالي شدن مي نويسيم اما آخرش باز هم چيزي از بارِ آن كم نمي شود، يك روز در مغز و يك روز سايه انداخته بالاي سر.

Wednesday, July 22, 2015

آسمان قرمز است


نوشته هاي غمگين را كسي نمي خواند چون حالشان بد مي شود، اما هيچ كس نيست كه با خواندنِ يك نوشته ي غمگين احساساتي بشود و نويسنده را در آغوش بگيرد و بغل كند، نويسنده هميشه تنهاست با اينكه به ظاهر حتي شايد خيلي طرفدار داشته باشد اما همه اش فقط در يك جمله ي تعريفي خلاصه مي شود و طرفدار براي نويسنده نون و آب و بوس و بغل نمي شود. اصلن طرفدار سيخي چند است؟ قربانِ يك بغل كردنِ نصفه و نيمه ي يك همكلاسي قديمي وسطِ خيابان كه حتي ممكن است اسمش را هم فراموش كرده باشيم، حتي قربانِ باي باي كردنِ يك بچه ي يك ساله توي بغلِ پدرش وقتي داريم با آنها خداحافظي مي كنيم
بچه كه بودم هيچوقت فكر نمي كردم يك روز واقعا به بغل كردن احتياج پيدا كنم، هميشه از دستِ كساني كه من را دوست داشتند و مي خواستند بغلم كنند فرار مي كردم
نويسنده تنهاست، نويسنده شب ها با دو بالشت مي خوابد تا فاصله ي بينِ بازو هايش خالي نباشد
نوشتن كارِ احمقانه اي است، حتي معنيِ عادي ترين كلمات ذهنمان را هم فقط و فقط خودمان مي فهميم ، مثلن وقتي به يك نفر مي گوييم خسته ام، فقط خودمان مي دانيم چقدر خسته ايم و خستگيمان از چه نوعي است و چطور بوجود آمده و چطور رفع مي شود، هيچ كس جز خودمان معنيِ واقعيِ تك تكِ كلماتي كه مي گوييم را نمي داند، از سلام و خداحافظي گرفته تا جملات احساسي و ادراكي، پس تمامِ نويسنده ها يا احمق هستند يا خودشان را به حماقت مي زنند، اولين و آخرين خواننده يِ واقعيِ حرف هايشان خودشان هستند، بقيه فقط تماشاچي اند.
شايد شده باشد كه بخواهيد دفتر خاطراتِ كسي را بخوانيد و او اين اجازه را ندهد و خجالت بكشد، دليلش همين است، هيچ كس نمي تواند حسي كه آن جمله ها دارند را براي كسي جز خودِ نويسنده داشته باشد، خواندنِ آنها برايِ هيچكس جز خودِ نويسنده شيرين و جذاب نيست، هيچ معني و مفهومِ خاصي برايِ كسي ندارد بخاطر همين او اجازه نمي دهد.
اگر كسي به بغلِ شما احتياج داشت او را بغل كنيد.

Monday, July 20, 2015

جيغ

چند روزي است يك صحنه ي دراماتيك در ذهنم تكرار مي شود بدونِ اينكه بدانم كي اتفاق افتاده و يا اصلن اتفاق افتاده يا نه! در فكر بودم، خيلي عميق شده بودم، فقط راه رفتنم را مي فهميدم، يك جايي بود كه پله برقي داشت، نمي دانم شايد هم پله برقي نبود اما حركت مي كرد و آدم ها رويش ايستاده بودند، شايد هم ايستاده نبودند نمي دانم، من هيچي نمي دانم، احساس كردم يك دختر با مو هاي بور و شال گردنِ خاكستريِ پشمي دارد نگاهم مي كند، كمي تحمل كردم و آرام سرم را چرخاندم و پشتم را نگاه كردم و ديدم درست است، چشم هايش آبي بود، لبخند زد، برگشتم و نفسم بند آمد، چند دقيقه گذشت دوباره برگشتم و هنوز نگاهم مي كرد، لعنتي اين پله چرا نمي رسه، چقدر آروم حركت مي كنه، بهتره خودم از آن پايين بروم تا زود تر برسم، حركت كردم او هم پشت سرم حركت كرد، كم كم سرعتم را زياد كردم او هم زياد كردم، يعني زياد سرعتش را كرد، دستش را رويِ دسته يِ پله مي كشيد و قيژ قيژ مي كرد، صدايش اذيتم مي كرد، هرچه سريع تر مي رفتم و آدم هايي كه در پله ايستاده بودند را كنار مي زدم نمي رسيدم، واقعا ترسيده بودم، بدونِ اينكه حتي بدانم چرا، روي پله ها مي دويدم، سرم داشت گيج ميرفت، پله ها را يكي در ميان اشتباه مي رفتم و پايم پيچ مي خورد، صدايِ جيغِ دستش هنوز مي آمد، روي پله ها مي دويدم، او هم مي دويد، ترسيده بودم، نمي رسيدم، نمي دانستم چكار كنم، يك لحظه به سرم زد و از همان بالا پريدم، آن شب به خانه نرسيدم و پدرم صبح روز بعد روزنامه خريد. "پسري در ايستگاهِ مترو در اثرِ اختلالات رواني خودكشي كرد"

Monday, June 22, 2015

خوابم مي آيد

انگار همين پارسال بود كه من يك سال كوچك تر بودم
وقتي به سال هايي از عمرم كه در اين يكي دو سال گذشت فكر مي كنم مي فهمم كه ديگر تمام شده ام، نمي دانم آدم وقتي به هرچه مي خواهد مي رسد در آخر پوچ و بي هدف مي شود، يا وقتي به هرچه مي خواهد نمي رسد. چه فرقي مي كند، وقتي به پوچي برسي ديگر رسيدي، چه از رسيدن به چيزي باشد چه از نرسيدن، چه فايده اي دارد كه تمامِ عمرت را در راهِ رسيدن به جايي باشي و وقتي رسيدي بفهمي هيچ چيز در آن نبوده يا اينكه اصلا حركت نكني.
خيلي وقت است كه ديگر برايِ رسيدن به چيزي تلاش نمي كنم، حتي اگر آن را از تهِ دلم بخواهم، اين يعني پايان، يعني مرگِ انگيزه، مجبور به خوردنِ حسرتِ چيز هايي هستم كه حتي با يك قدم هم به آنها مي رسم اما نمي توانم تكان بخورم.
بي هدف بودن خيلي بد تر از به هدف نرسيدن است، آدم هايِ كاملاً بي هدف تعدادشان خيلي كم است، بخاطرِ همين همه به بد ترين شكل ممكن تنها هستند
خوابم مي آيد، دوست دارم تمامِ سال هايِ باقي مانده از عمرم را بخوابم، اين بيست و دو سال خيلي خسته كننده بود، كاش مي توانستم گوشه اي پرت و تاريك پيدا كنم كه هيچ كس تا حالا از آنجا رد نشده باشد، در گوشه ترين قسمتِ آن گوشه، زانو هايم را به سينه ام بچسبانم و مانندِ جنيني نارَس به خوابِ بي پايان فرو بروم. 

Monday, June 15, 2015

موضوع آزاد - شماره يك

من تابستان را دوست دارم زيرا تابستان هم من را دوست دارد، ماهِ رمضان با آن همه بركت و خوشحالي و خوشبختي و سرزندگي اي كه برايِ من و خانواده ي محترمم به ارمغان مي آورد نيز چند سالي مي شود كه در اين فصل جا خوش كرده و زيبايي هاي اين فصل را تكميل كرده. 

- بهش بگو ديگه اينقدر طفره نرو
+ هيچي نگو بذار كارمو بكنم، اگر خودش بخواد بفهمه ميفهمه، اصلاً برفرض كه بفهمه، بعدش چي ميشه؟ شايد اصلا همين يه ذره ارتباطي هم كه داريم و در حد يكي دوتا جمله و تعريف و تعارف و اين چيزاست هم از بين بره

خب داشتم مي گفتم، بچه كه بودم در دفتر نقاشي ام تابستان را شكلِ يك مرد نقاشي مي كردم و زمستان را شكلِ يك زن كه لباس عروس پوشيده، چون.... چون.... اصلا چون دلم مي خواست.

+ ببين نميذاري تمركز بكنم پاشو برو اونور بذار من تا ته اين متن مسخره رو بخونم شايد اون از همينم خوشش بياد تو چيكار داري؟ وقتِ خودمه دوست دارم  صبر بدم دوست دارم تلفش كنم، اصلن نميخوام بگم، بذار يكي كه از من بهتره با شعور تره خوشگله پولداره قد و هيكلش بهتره بهش بگه، اون بيچاره چه گناهي كرده گيرِ منه نكبت بيفته؟ تو خودت دختر بودي حاضر بودي با من باشي؟ چرا هيچي نميگي؟ واسه من سر تكون نده، نميتونم آقا من مالِ اين كارا نيستم نميتونم بهش بگم ولم كن، اصلن دمپاييِ منو براي چي پوشيدي باز؟


Wednesday, February 4, 2015

كه چي؟

توي حياط نشستم روي زمين و به درخت ها خيره شدم، بغضم گرفت زدم زير گريه، انگار همه چيز روي سرم خراب شده بود بي دليل، آسمون ابري بود اما هيچ گوهي ازش نميومد، فقط فضا رو دلگير كرده بود. اومد نشست كنارم، من حتي نگاهشم نكردم، گفت كاش با من ازدواج نكرده بودي وقتي يكي ديگه رو از قبل مي خواستي، كار هر روزت شده تنهايي و فكر و غمباد، نگاهش كردم گفتم ما كه با هم ازدواج نكرديم! گفت مي دونم كلي گفتم. رفتم توي بغلش و زدم زير گريه و با هم كف حياط دراز كشيديم، يهو چشمم به سينه هاي بزرگش افتاد اما اون لحظه هيچي برام مهم نبود فقط دوست داشتم گريه كنم،  يكم سرم رو بردم جلو تر تا زيرش نرم باشه، اونم دست كرد توي موهام و نوازشم كرد، كم كم داشتم شهوتي مي شدم كه يكدفعه بلند شدم شلوارم رو درست كردم و با لحن تند گفتم: هميشه همه چيز رو خراب مي كني، قرار بود فقط يكم توي خودم باشم ببين گند زدي بهش. اونم معذرت خواهي كرد و رفت توي خونه، دوباره نشستم و يه سيگار درآوردم و كشيدم. حس كردم يكم ناراحت شد، يجوري رفتم داخل كه صداي پامو نشنوه، از صداي تلويزيون فهميدم توي پذيراييه بخاطر همين يواش رفتم توي اتاق و در رو بستم، وقتي برگشتم ديدم روي تخت خوابيده داره نگام مي كنه، منم هول شدم گفتم چيزه،،، اومدم آب بخورم، گفت آب توي آشپزخونه ست، تشكر كردم رفتم بيرون.

Friday, January 2, 2015

وارونِگي

هيچ وقت نمي توني بفهمي چقدر از خودم متنفرم، هيچ وقت چشماتو كثافت نگرفته هرچي پلك بزني نتوني درست ببيني، هيچ وقت نفهميدم چرا من دقيقن همون چيزي كه نمي خوام هستم، روزات خوبه خوشالي از همه چيز لذت مي بري، برو خدا رو شكر كن بهش بگو مرسي، مسواك بزن وقتي رفتي پيشش دهنت بو خوب بده، تيپ كن حال كن با خودت، از اين كه مي توني از قيافه ي خوشگلت، پوستِ سفيدت، اندامِ قشنگت لذت ببري خوشحال باش، از اين كه همون چيزي هستي كه خودت و بقيه مي خوان خوشال باش، بعدش بيا بشاش رو من.

Thursday, January 1, 2015

يك مگس دارد با من رابطه برقرار مي كند

هر كس پشم هايِ من را مي بيند مي گويد چرا زن نمي گيري؟ بله پشم با ازدواج رابطه ي مستقيم دارد  زيرا
وقتي پشم هايمان به اندازه ي كافي رشد بكند و قطور شود  بايد ازدواج كنيم تا پشم هايمان بريزد. اصلاً چرا ازدواج اين قدر مهم است كه هر كس بزرگ مي شود و پشم هايش هم بزرگ مي شود به آن فكر مي كند؟ فكر مي كنند بعد از ازدواج چه فرقي مي كند زندگيشان، باور كنيد هيچ فرقي نمي كند، قبل از ازدواج صبح ها به سرِ كار مي رفت و عصر بر مي گشت و شب هم مي خوابيد، بعد از ازدواج هم همان است فقط وقتي از سرِ كار بر مي گردد بجاي مادرش زنش در خانه است، مگر چه فرقي مي كند جز اينكه زن را مي شود كرد؟ ببخشيد كه اين گونه مي گويم اما همين است ديگر، شايد من درك نكرده ام يا نخواهم كرد اما اين حرف ها زياد هم از واقعيت دور نيست، يعني هر چيز ديگري هم كه شما بگوييد در همين "كردن" خلاصه مي شود، تمامِ رابطه هاي ديگر يك زن و شوهر هم آخرش به كردن ختم مي شود، تمامِ كار هايي كه مرد براي زنش و براي خوشحال كردنِ او هم انجام مي دهد براي كردن است باور كنيد، گربه محضِ رضاي خدا جارو به دمبش نمي بندد!
ديروز وقتي به توالت (دستشوييِ سابق) رفتم متوجه شدم صابون در حالِ تمام شدن است و امروز كه رفتم به توالت متوجه شدم كه صابونِ جديد درونِ جا صابوني ريخته شده، حالا مي خواهم راجع به صابونِ جديدِ توالتمان برايتان صحبت كنم زيرا صابونِ توالتِ ما خيلي مهم است و ما به صابون توالتمان خيلي اهميت مي دهيم و او را به سينما مي بريم. راستش بچه كه بودم صابون هايِ توالت مايع نبودند و جامد بودند و در واقع شما دستتان را با كونِ نفرِ قبلي مي شستيد زيرا هر وقت با دقت به آن نگاه مي كردم انواع و اقسامِ مو ها به آن چسبيده بود و اگر دستم را نمي شستم تميز تر بود، اما حالا اين صابونِ جديدِ توالتِ ما خيلي بويِ خوب مي دهد و شادي و نظافت را براي من به ارغوان آورده است.
شادي اسمِ زنِ پسر خاله ام است و پسر خاله ام هر شب او را مي كند.