Thursday, June 12, 2014

تسميم

در خانه خسته و كسل به گوشه ي تخت لم داده ام و از كيلوبايت هاي دريافتي از مودم تغذيه مي كنم، دوست دارم بيرون بروم اما حوصله اي نيست مرا ياري كند، اما مانند كتاب هاي تخمي روانشناسي به خود تلقين مي كنم كه من ميتونم و حوصله دارم، لباسم را مي پوشم، از اولش به اين فكر ميكنم كه با كدام هندزفري بروم، آن سفيده كمي ضايع است و آن مشكيه كمي گوشم را اذيت ميكند، به طرف كفش هايم ميروم و در حين پوشيدن آنها به قيمت سرسام آور كفش فكر ميكنم و به اينكه براي خريد كفش بعدي بايد وام مسكن بگيرم يا اشتغال، از خانه خارج ميشوم و نور خورشيد كه چند روزي بود نديده بودمش چشمم را به گا مي دهد، كمي قدم ميزنم و به اين فكرم كه به چي فكر كنم و خودم را در طول اين مسير بي مقصد سرگرم كنم، به ايستگاه اتوبوس مي رسم و طبق معمول جا براي نشستن نيست زيرا تمام صندلي ها را زنان اشغال كرده اند، اتوبوس از دور خودش را نشان ميدهد و دغدغه ي من اين است كه درست جلوي پاي من توقف كند زيرا در غير اين صورت مجبورم آخرين نفر سوار اتوبوس شوم، در اتوبوس هم كه جايي براي نشستن نيست و دغدغه ي من اين است كه با گرفتن ميله ي بالاي سرم پيراهنم بالا نرود، هندزفري را در گوشم مي گذارم كه توجه همه به سمت من سوق داده مي شود و عرق شرم بر پيشاني ام مي نشيند، گويي ملت هندزفري نديده اند، پياده مي شوم و قدم مي زنم و فكر مي كنم و مي نگرم به اطراف، بوفه ي فروش ذرت مكزيكي كنار رستوران سه طبقه ي لبناني هندي و آفريقايي ، لباس هايي پشت ويترين كه صفر هاي قيمتشان از برچسب قيمت بيرون زده، موتور سواراني كه از پياده رو رد مي شوند و فهش مي خورند، كودكاني در حال التماس به والدين براي خريد هر چيز، دختراني كه بيست درصد هيكلشان گوشت و مابقي پلاستيك  ژلاتين و رنگ است، عطر هاي سرسام آوري كه براي جذب جنس مخالف يا خود برجسته سازي زده شده، كودكي كه گوشه ي خيابان دفتر مشقش را در دست گرفته و روبرويش يك ترازوي كهنه و كثيف گذاشته، عابراني كه براي رد شدن از خيابان مجبورند هفت قُل بخوانند و بوق ها و فهش ها را هم تحمل كنند، بوي روغن سوخته اي كه از فست فود مي رسد و تداعي گرِ سرطان روده و معده است، متلك هاي تخمي و بي مزه اي كه به بلوغ رسيدگان دماغ گنده از ميني بوس مدرسه به دختران مي گويند، مرد ميانسالي كه لباس باني خرگوشه به تن كرده و جلوي يك رستوران خالي از مشتري ژنگولك بازي در مي آورد، مادري كه وسط پياده رو شلوار پسرش را پايين كشيده تا درون باغچه بشاشد، سطل آشغالي كه از كثافت پر شده و روي آن نوشته نظافت نشانه ي ايمان است، رانندگاني كه به نشانه ي اعتراض به ده ثانيه ي آخر چراغ قرمز تا وسط چهار راه يواش يواش مي روند، درخت هاي توتي كه نيمي از جمعيت شهر به آنها آويزان شده اند، بوي گَند سيگارِ نفرِ جلويي، دَكه ي مطبوعاتي كه همه روزنامه هايش را ايستاده ميخوانند اما نمي خرند، پيرمردي كه با حسرت نگاه جواني من مي كند و مني كه با حسرت نگاه ماشين پيرمرد، راه رفتن ريتميك جوانان بيتس به گوش و مو قشنگ، دستمال هاي خشكي كه سر چهار راه روي شيشه ي ماشين ها كشيده مي شوند، زيبايي غروب خورشيد كه پشت ساختمان هاي بلند دفن مي شود، آهنگي كه هرچه مي گردم پيدا نمي شود، ترافيك سنگيني كه رسيدن به خانه را غير ممكن ساخته، خستگي پا هاي من از قدم هاي بي هدف،
دلم براي خانه تنگ مي شود، براي خسته و كسل بودن و لم دادن به گوشه ي تخت و تغذيه از كيلوبايت هاي دريافتي از مودم و فكر كردن به اينكه دوست دارم بيرون بروم اما حوصله ي نيست مرا ياري كند...

Wednesday, June 11, 2014

پٌر اَز هيچ

بايد ناراحت بود تا قدر زندگي را دانست، بايد غصه داشت تا قدر زندگي را دانست، اگر مشكلي نداشته باشم كه زندگي فايده اي ندارد، بايد يك دوس دختر داشته باشم تا هر ساعت با غر زدن هايش لحظات بگايي را برايم به ارمغان بياورد، بايد اطرافيان اخلاق گند و مزخرفم را بر فرق سرم بكوبند تا از زندگي لذت ببرم،  بايد شب ها قبل از خواب هزار گيگابايت فكر و سوال در ذهنم توليد شود تا خواب به چشمانم زهر شود و قدر نعمت خواب را بدانم، بايد نقاشيم افتضاح باشد تا نتوانم آنچه كه در دل و ذهنم است را حداقل به تصوير بكشم، بايد تنها باشم تا بفهمم اشياء اطرافم قادر به حرف زدن هستند، بايد بي ريخت باشم تا اعتماد به نفس اطرافيانم بالا برود و به خود ببالند، چقدر من احمق بوده ام كه فكر مي كردم اين ها مشكل هستند و بخاطرشان ناراحت مي شدم، خدا مرا ببخشد كه نا شكري كردم، اين همه حكمت را نمي ديدم و به اينهمه چيز هاي خوب به چشم مشكل و ناراحتي نگاه مي كردم، چقدر لطف چقدر خوشبختي، من خوشبخت ترين انسان روي زمينم، من روزي سه وعده غذا مي خورم، لباس مي پوشم موبايل دارم كامپيوتر دارم حتي كامپيوترم صداي دل نشيني از خود توليد مي كند تا من صدا هاي مزاحم اطراف را نشنوم، من يك بار هم به آن ور آب رفتم و كيش را از نزديك ديدم، من يك كارت اتوبوس دارم و مي توانم از اين خدمت بزرگ شهرداري استفاده كنم، من خيلي خوشبختم، اينكه ديگران مرا تخمشان هم حساب نكنند خيلي خوب است و باعث مي شود راحت باشم، من بچه كه بودم يك بار پدرم به من گفت عزيزم، حتي دو بار هم تا الان برايم جشن تولد گرفته اند، خداوند مرا ببخشد كه اينهمه خوشبختي را نديدم، بايد بدبخت بود تا خوشبختي را لمس كرد

Saturday, June 7, 2014

بستنی با طعم کله پاچه

مَن اینجا تَنهام، مِثلِ همیشه، حتی از اون سوسکه که اون روز کشتم و می ترسم جسدش رو بردارم و خشک شده چسبیده به موکت هم تنها تر، یا اون جورابی که از وقتی خریدم یک لنگه اش گم شده و از همون اول تنها شد هم تنها تر اما تنهایی خوبه من دوسش دارم، باعث میشه آدم کسخل بشه و دیگران بهش بگن هنرمند، زور داره واقعا، اینکه ظهر ناهار نخوری ازبس خوابت میاد بعد شب هم یکی شامتو بخوره زور داره، الکی نمیگم واقعی میگم، زور داره، اینکه پشه از روی شلوار جین بازم پاتو نیش بزنه زور داره، من منفی نگر نیستم، من شبا بالشمو بغل میکنم میخوابم حتی به زندگی پس از مرگ هم اعتقاد دارم ، روزا میخوابم شبا بیدارم اما آخرش پول حرف اولو میزنه، صداقت و انسانیت مرده، همه جا بوی لوازم آرایش پیچیده ، ملت از گرسنگی دارن غذا میخورن! از این قایق کاغذیا هم دیگه فایده نداره بسازیم