در خانه خسته و كسل به گوشه ي تخت لم داده ام و از كيلوبايت هاي دريافتي از مودم تغذيه مي كنم، دوست دارم بيرون بروم اما حوصله اي نيست مرا ياري كند، اما مانند كتاب هاي تخمي روانشناسي به خود تلقين مي كنم كه من ميتونم و حوصله دارم، لباسم را مي پوشم، از اولش به اين فكر ميكنم كه با كدام هندزفري بروم، آن سفيده كمي ضايع است و آن مشكيه كمي گوشم را اذيت ميكند، به طرف كفش هايم ميروم و در حين پوشيدن آنها به قيمت سرسام آور كفش فكر ميكنم و به اينكه براي خريد كفش بعدي بايد وام مسكن بگيرم يا اشتغال، از خانه خارج ميشوم و نور خورشيد كه چند روزي بود نديده بودمش چشمم را به گا مي دهد، كمي قدم ميزنم و به اين فكرم كه به چي فكر كنم و خودم را در طول اين مسير بي مقصد سرگرم كنم، به ايستگاه اتوبوس مي رسم و طبق معمول جا براي نشستن نيست زيرا تمام صندلي ها را زنان اشغال كرده اند، اتوبوس از دور خودش را نشان ميدهد و دغدغه ي من اين است كه درست جلوي پاي من توقف كند زيرا در غير اين صورت مجبورم آخرين نفر سوار اتوبوس شوم، در اتوبوس هم كه جايي براي نشستن نيست و دغدغه ي من اين است كه با گرفتن ميله ي بالاي سرم پيراهنم بالا نرود، هندزفري را در گوشم مي گذارم كه توجه همه به سمت من سوق داده مي شود و عرق شرم بر پيشاني ام مي نشيند، گويي ملت هندزفري نديده اند، پياده مي شوم و قدم مي زنم و فكر مي كنم و مي نگرم به اطراف، بوفه ي فروش ذرت مكزيكي كنار رستوران سه طبقه ي لبناني هندي و آفريقايي ، لباس هايي پشت ويترين كه صفر هاي قيمتشان از برچسب قيمت بيرون زده، موتور سواراني كه از پياده رو رد مي شوند و فهش مي خورند، كودكاني در حال التماس به والدين براي خريد هر چيز، دختراني كه بيست درصد هيكلشان گوشت و مابقي پلاستيك ژلاتين و رنگ است، عطر هاي سرسام آوري كه براي جذب جنس مخالف يا خود برجسته سازي زده شده، كودكي كه گوشه ي خيابان دفتر مشقش را در دست گرفته و روبرويش يك ترازوي كهنه و كثيف گذاشته، عابراني كه براي رد شدن از خيابان مجبورند هفت قُل بخوانند و بوق ها و فهش ها را هم تحمل كنند، بوي روغن سوخته اي كه از فست فود مي رسد و تداعي گرِ سرطان روده و معده است، متلك هاي تخمي و بي مزه اي كه به بلوغ رسيدگان دماغ گنده از ميني بوس مدرسه به دختران مي گويند، مرد ميانسالي كه لباس باني خرگوشه به تن كرده و جلوي يك رستوران خالي از مشتري ژنگولك بازي در مي آورد، مادري كه وسط پياده رو شلوار پسرش را پايين كشيده تا درون باغچه بشاشد، سطل آشغالي كه از كثافت پر شده و روي آن نوشته نظافت نشانه ي ايمان است، رانندگاني كه به نشانه ي اعتراض به ده ثانيه ي آخر چراغ قرمز تا وسط چهار راه يواش يواش مي روند، درخت هاي توتي كه نيمي از جمعيت شهر به آنها آويزان شده اند، بوي گَند سيگارِ نفرِ جلويي، دَكه ي مطبوعاتي كه همه روزنامه هايش را ايستاده ميخوانند اما نمي خرند، پيرمردي كه با حسرت نگاه جواني من مي كند و مني كه با حسرت نگاه ماشين پيرمرد، راه رفتن ريتميك جوانان بيتس به گوش و مو قشنگ، دستمال هاي خشكي كه سر چهار راه روي شيشه ي ماشين ها كشيده مي شوند، زيبايي غروب خورشيد كه پشت ساختمان هاي بلند دفن مي شود، آهنگي كه هرچه مي گردم پيدا نمي شود، ترافيك سنگيني كه رسيدن به خانه را غير ممكن ساخته، خستگي پا هاي من از قدم هاي بي هدف،
دلم براي خانه تنگ مي شود، براي خسته و كسل بودن و لم دادن به گوشه ي تخت و تغذيه از كيلوبايت هاي دريافتي از مودم و فكر كردن به اينكه دوست دارم بيرون بروم اما حوصله ي نيست مرا ياري كند...