Saturday, December 10, 2016

تراوش کف های غلیظ از دهان سگ های مرده

1
باید چیزی با همین مضمون برای کسانی تعریف کنم که احتمالاً آن را باور نخواهند کرد، پس باید این حق را داشته باشم که در این صورت پوست صورت آنها را با دندان هایم پاره کنم و روی زمین بیندازم. آنها اسم چیزی که باور می کنند را حقیقت می گذارند و چیزی که در مغز کوچکشان نگنجد وهم و خیال است، باید نه با درایت و متانت، که با خشونت آنها را وادار به پذیرش حقیقت کرد.
2
پسری که نمی شناسمش در بدو ورود به خدمت مقدس سربازی، سرخوش از اینکه موسیقی می داند به گروه سرود پادگان وارد شد، سرود های ملی را تمرین کرد، به سایرین آموخت که چکونه اخلاط جمع شده در مخزن ساکسیفون را تخلیه کنند و نیز ترانه ای درخور شأن روز مقدسی که نمی توانم اسم مزخرفش را بیاورم سرود. با انگیزه ی فراوان آنرا به همراه گروه تمرین کرد و روز موعود به همراه گروه به مدرسه ی دبیرستان پسرانه ای رفتند. تصورش دانش آموزانی بود که به سف جلوی آنها ایستاده و آنها را تشویق می کنند، جو می دهند و افتخار می کنند، اما در بهترین حالت پسری سیاه و لاغر با دماغی بزرگ و آکنده از جوش و سبیل فابریک را می دید که می گفت "بخورش" و اشاره به لوله ی دراز شیپور داشت.
3
نمی توانم بخوابم، شب از صدای سگ ها، روز از صدای آدم ها

Tuesday, December 6, 2016

فرافکنی های ديروز

هر چند وقت یک بار باید نگاهی به پشت سرم -و گه هایی که به زندگی زده ام- بیندازم و بگویم: خب اینم از این. اما دیگر زندگی از این گه مالی تر نمی شود و فقط گه روی گه می آید. چندی پیش فهمیدم که در زندگی گذشته ام اکنون کاری یافته ام و آن مراقبت از مرغابی های خاکی است یا خواهد بود. نمی دانم، درواقع من الان نمی دانم در چه زمانی هستم، گاهی اوقات زمان گذشته برایم مثل زمان حال می شود و حتی آینده. باید کارم را خوب انجام بدهم تا بتوانم برای نوشتن ادامه ی داستانی که نمی دانم باید چی بنویسم چیزی جمع آوری بکنم. که در آینده یا گذشته روی پوسته های نازکی از ورق های بریده شده ی گوشت تن درختان با جوهر چاپ بشود و لکه ی ننگی بر تاریخ داستان نویسی ایران و جهان و دامان طبیعت و نواربهداشتی مادر ادبیات باشد. یعنی باید در گذشته به این نتیجه برسم که گور پدر تمام آدم های زنده و مرده و کسانی که قرار است در آینده یا گذشته بدنیا بیایند و سقط بشوند. این به این دلیل است که از فکر کردن به اینکه دیگران از چه خوششان می آید خسته شده ام و دوست دارم خودم باشم که بتوانم در زندگی آینده به پسرم افتخار کنم. نوشتن رویداد های واقعی و تلفیق آن با جهان خیالی حال حاضر کاری است بس مشکل که هرکسی من جمله خودم از پس و پیش آن بر نمی آییم و نخواهیم آمد اما همچنان باید کاری کرد تا چیزی که درآینده ممکن است دامنم را لکه دار کند خفه خون بگیرد و کنترل بشود. درمورد آن به کسی چیزی نگفته ام اما گاهاً دیده ام که در سراسر جهان عده ی قلیلی درمورد آن فک می زنند و می خواهند بگویند که ما قلیلیم و راست هم می گویند چون خودم تا چند وقت پیش فکر می کردم قلیلم و ذلیلم و به کمک احتیاج دارم اما بعد فهمیدم تنها کسی که به من کمک می کند وجود ندارد یعنی حتی خودم هم نمی توانم جز اینکه کاری کنم که دیگران مابین انگشت شصت و انگشت انگلکشان را دندان بگیرند و تف بجا مانده را با پایین پراهنشان پاک کنند. اگر نظر نویسنده ها و روانشناسان مطرح دنیا را بخواهید باید یک فرم نظرسنجی برای آنها بفرستید در غیر این صورت عاقبتتان می شود مثل من که نمی دانم چه گناهی در آینده مرتکب شده ام که اینچنین دامن حال و گذشته ام را بالا زده و می گوید "شل کن" و کار هر روزم شده جستجو در فرهنگ لغات فارسی به پارسی برای کلمات نامأنوسی مثل قهقرا یا عدول و اماله. ولی امان از بازخوانی نوشته های پیشتر نوشته شده، انگار که گناهی مرتکب شده باشم و باید به دنبال درپوشی برای جلوگیری از نشت کردن بوی گند آن باشم. چیزی که آورده شده دیگر آورده شده، به قول رضا قاسمی نوشتن به این صورت فرصت بازبینی و تصحیح را از نوینده می گیرد و از نظر خود شخص بنده هم خوب است و هم بد چرا که گاهی چیزی را به چیز دیگر تغییر می دهیم بدون آنکه بدانیم داریم دسته گلی را با بسته گهی عوض می کنیم، درست مثل فعالیت مغز حاذق سر جلسه ی امتحان و تبدیل کردن پاسخ های درست به نمی دانم چی. اما خب گاهی هم این فرصت پدید می آید که آدم می تواند بفهمد گه اضافی خورده و چشم پوشی از آن به نفع خواننده و به طور کلی بشریت است. درست مثل همین الان