1
باید چیزی با همین مضمون برای کسانی تعریف کنم که احتمالاً آن را باور نخواهند کرد، پس باید این حق را داشته باشم که در این صورت پوست صورت آنها را با دندان هایم پاره کنم و روی زمین بیندازم. آنها اسم چیزی که باور می کنند را حقیقت می گذارند و چیزی که در مغز کوچکشان نگنجد وهم و خیال است، باید نه با درایت و متانت، که با خشونت آنها را وادار به پذیرش حقیقت کرد.
2
پسری که نمی شناسمش در بدو ورود به خدمت مقدس سربازی، سرخوش از اینکه موسیقی می داند به گروه سرود پادگان وارد شد، سرود های ملی را تمرین کرد، به سایرین آموخت که چکونه اخلاط جمع شده در مخزن ساکسیفون را تخلیه کنند و نیز ترانه ای درخور شأن روز مقدسی که نمی توانم اسم مزخرفش را بیاورم سرود. با انگیزه ی فراوان آنرا به همراه گروه تمرین کرد و روز موعود به همراه گروه به مدرسه ی دبیرستان پسرانه ای رفتند. تصورش دانش آموزانی بود که به سف جلوی آنها ایستاده و آنها را تشویق می کنند، جو می دهند و افتخار می کنند، اما در بهترین حالت پسری سیاه و لاغر با دماغی بزرگ و آکنده از جوش و سبیل فابریک را می دید که می گفت "بخورش" و اشاره به لوله ی دراز شیپور داشت.
3
نمی توانم بخوابم، شب از صدای سگ ها، روز از صدای آدم ها