Wednesday, August 12, 2015

حالا هرچي

قرار نبود اينطور باشد، قرار بود يك جايي پيدا بشود كه هرچه بخواهم در آنجا بنويسم و كسي هم نخواند، قرار بود هر كسشعري به ذهنم زد را بنويسم، قرار بود استفراغِ فكري كنم، قرار بود كلمه هارا جايي بريزم و سريع درش را ببندم تا بيرون نريزند و كسي بخواند و آبرويم برود، مثلِ اينكه به پرت ترين نقطه ي يك بيابان بروم، جايي كه سگ سقط مي شود، جايي كه مار و عقرب براي ادامه ي زندگي به جانِ هم مي افتند، همانجا بأيستم و عر بزنم، داد بزنم و خودم را خالي كنم و مثلِ يك انسانِ سالم به خانه برگردم طوري كه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده و با مجري هاي شبكه ي "من و تو 1" خود ارضائي كنم.
كاش يك نفر پيدا مي شد مي گفت كه اين چيزي كه چند روزي يك بار من را تا اين حد بهم مي ريزد چيست؟
يك روز به كودكي كه از دستِ همبازي هايش خيلي ناراحت بود گفتم هروقت ناراحت بودي يك بادكنك بخر و ناراحتي هايت را در آن فووت كن و آن را به هوا بفرست تا خالي بشوي، كودك گفت فرقي ندارد چقدر ناراحت باشم؟ گفتم چرا هرچي ناراحتيت بيشتر بود بادكنكِ بزرگ تري بگير و بيشتر فووت كن، او هم همين كار را كرد، هر دفعه بادكنكي مي خريد و خودش را در آن خالي مي كرد اما بخاطرِ علاقه اي كه به بادكنك ها داشت آنها را رها نكرد تا نابود بشوند، و همه را با نخ به هم بسته بود و روز به روز به تعدادشان اضافه مي شد، هر روز كودكي را مي ديدم كه كوله بارِ ناراحتي هايش را با خود به اينور و آن ور مي كشد.
اين نوشتن ها هم همين است، به بهانه ي خالي شدن مي نويسيم اما آخرش باز هم چيزي از بارِ آن كم نمي شود، يك روز در مغز و يك روز سايه انداخته بالاي سر.