Wednesday, February 4, 2015

كه چي؟

توي حياط نشستم روي زمين و به درخت ها خيره شدم، بغضم گرفت زدم زير گريه، انگار همه چيز روي سرم خراب شده بود بي دليل، آسمون ابري بود اما هيچ گوهي ازش نميومد، فقط فضا رو دلگير كرده بود. اومد نشست كنارم، من حتي نگاهشم نكردم، گفت كاش با من ازدواج نكرده بودي وقتي يكي ديگه رو از قبل مي خواستي، كار هر روزت شده تنهايي و فكر و غمباد، نگاهش كردم گفتم ما كه با هم ازدواج نكرديم! گفت مي دونم كلي گفتم. رفتم توي بغلش و زدم زير گريه و با هم كف حياط دراز كشيديم، يهو چشمم به سينه هاي بزرگش افتاد اما اون لحظه هيچي برام مهم نبود فقط دوست داشتم گريه كنم،  يكم سرم رو بردم جلو تر تا زيرش نرم باشه، اونم دست كرد توي موهام و نوازشم كرد، كم كم داشتم شهوتي مي شدم كه يكدفعه بلند شدم شلوارم رو درست كردم و با لحن تند گفتم: هميشه همه چيز رو خراب مي كني، قرار بود فقط يكم توي خودم باشم ببين گند زدي بهش. اونم معذرت خواهي كرد و رفت توي خونه، دوباره نشستم و يه سيگار درآوردم و كشيدم. حس كردم يكم ناراحت شد، يجوري رفتم داخل كه صداي پامو نشنوه، از صداي تلويزيون فهميدم توي پذيراييه بخاطر همين يواش رفتم توي اتاق و در رو بستم، وقتي برگشتم ديدم روي تخت خوابيده داره نگام مي كنه، منم هول شدم گفتم چيزه،،، اومدم آب بخورم، گفت آب توي آشپزخونه ست، تشكر كردم رفتم بيرون.