Sunday, October 25, 2015

آشفتگی 1

تقریبن یک سالی می شد که مچ دست راستم خوب شده بود که آن روز که نمی دانم دقیقن کی بود، دوباره به دیوار مشت زدم و الان دوباره درد هایش شروع شده، یکی نیست اینجور موقع ها بیاید دستم را بگیرد و بگوید نکن، نکن، همه چیز درست می شود! و من با همان دست آسیب دیده ام به لب هایش بکوبم و بگویم خفه شو.
باید دوباره بروم مهدکودک، دلم لک زده برای کاردستی، امروز حتی یک دایره ی ساده روی یک کاغذ را نمی توانستم بچینم و وسط های آن دستم می لرزید و دوست داشتم کاغذ را مچاله کنم و قیچی را توی دستم فرو کنم. 
همین الان متوجه شدم که یک کار خیلی طولانی و مهم را انجام نداده ام و فکر کنم باید یک بار دیگر به دست های آسیب بزنم.
تا بعد