Wednesday, July 22, 2015

آسمان قرمز است


نوشته هاي غمگين را كسي نمي خواند چون حالشان بد مي شود، اما هيچ كس نيست كه با خواندنِ يك نوشته ي غمگين احساساتي بشود و نويسنده را در آغوش بگيرد و بغل كند، نويسنده هميشه تنهاست با اينكه به ظاهر حتي شايد خيلي طرفدار داشته باشد اما همه اش فقط در يك جمله ي تعريفي خلاصه مي شود و طرفدار براي نويسنده نون و آب و بوس و بغل نمي شود. اصلن طرفدار سيخي چند است؟ قربانِ يك بغل كردنِ نصفه و نيمه ي يك همكلاسي قديمي وسطِ خيابان كه حتي ممكن است اسمش را هم فراموش كرده باشيم، حتي قربانِ باي باي كردنِ يك بچه ي يك ساله توي بغلِ پدرش وقتي داريم با آنها خداحافظي مي كنيم
بچه كه بودم هيچوقت فكر نمي كردم يك روز واقعا به بغل كردن احتياج پيدا كنم، هميشه از دستِ كساني كه من را دوست داشتند و مي خواستند بغلم كنند فرار مي كردم
نويسنده تنهاست، نويسنده شب ها با دو بالشت مي خوابد تا فاصله ي بينِ بازو هايش خالي نباشد
نوشتن كارِ احمقانه اي است، حتي معنيِ عادي ترين كلمات ذهنمان را هم فقط و فقط خودمان مي فهميم ، مثلن وقتي به يك نفر مي گوييم خسته ام، فقط خودمان مي دانيم چقدر خسته ايم و خستگيمان از چه نوعي است و چطور بوجود آمده و چطور رفع مي شود، هيچ كس جز خودمان معنيِ واقعيِ تك تكِ كلماتي كه مي گوييم را نمي داند، از سلام و خداحافظي گرفته تا جملات احساسي و ادراكي، پس تمامِ نويسنده ها يا احمق هستند يا خودشان را به حماقت مي زنند، اولين و آخرين خواننده يِ واقعيِ حرف هايشان خودشان هستند، بقيه فقط تماشاچي اند.
شايد شده باشد كه بخواهيد دفتر خاطراتِ كسي را بخوانيد و او اين اجازه را ندهد و خجالت بكشد، دليلش همين است، هيچ كس نمي تواند حسي كه آن جمله ها دارند را براي كسي جز خودِ نويسنده داشته باشد، خواندنِ آنها برايِ هيچكس جز خودِ نويسنده شيرين و جذاب نيست، هيچ معني و مفهومِ خاصي برايِ كسي ندارد بخاطر همين او اجازه نمي دهد.
اگر كسي به بغلِ شما احتياج داشت او را بغل كنيد.

Monday, July 20, 2015

جيغ

چند روزي است يك صحنه ي دراماتيك در ذهنم تكرار مي شود بدونِ اينكه بدانم كي اتفاق افتاده و يا اصلن اتفاق افتاده يا نه! در فكر بودم، خيلي عميق شده بودم، فقط راه رفتنم را مي فهميدم، يك جايي بود كه پله برقي داشت، نمي دانم شايد هم پله برقي نبود اما حركت مي كرد و آدم ها رويش ايستاده بودند، شايد هم ايستاده نبودند نمي دانم، من هيچي نمي دانم، احساس كردم يك دختر با مو هاي بور و شال گردنِ خاكستريِ پشمي دارد نگاهم مي كند، كمي تحمل كردم و آرام سرم را چرخاندم و پشتم را نگاه كردم و ديدم درست است، چشم هايش آبي بود، لبخند زد، برگشتم و نفسم بند آمد، چند دقيقه گذشت دوباره برگشتم و هنوز نگاهم مي كرد، لعنتي اين پله چرا نمي رسه، چقدر آروم حركت مي كنه، بهتره خودم از آن پايين بروم تا زود تر برسم، حركت كردم او هم پشت سرم حركت كرد، كم كم سرعتم را زياد كردم او هم زياد كردم، يعني زياد سرعتش را كرد، دستش را رويِ دسته يِ پله مي كشيد و قيژ قيژ مي كرد، صدايش اذيتم مي كرد، هرچه سريع تر مي رفتم و آدم هايي كه در پله ايستاده بودند را كنار مي زدم نمي رسيدم، واقعا ترسيده بودم، بدونِ اينكه حتي بدانم چرا، روي پله ها مي دويدم، سرم داشت گيج ميرفت، پله ها را يكي در ميان اشتباه مي رفتم و پايم پيچ مي خورد، صدايِ جيغِ دستش هنوز مي آمد، روي پله ها مي دويدم، او هم مي دويد، ترسيده بودم، نمي رسيدم، نمي دانستم چكار كنم، يك لحظه به سرم زد و از همان بالا پريدم، آن شب به خانه نرسيدم و پدرم صبح روز بعد روزنامه خريد. "پسري در ايستگاهِ مترو در اثرِ اختلالات رواني خودكشي كرد"