نوشته هاي غمگين را كسي نمي خواند چون حالشان بد مي شود، اما هيچ كس نيست كه با خواندنِ يك نوشته ي غمگين احساساتي بشود و نويسنده را در آغوش بگيرد و بغل كند، نويسنده هميشه تنهاست با اينكه به ظاهر حتي شايد خيلي طرفدار داشته باشد اما همه اش فقط در يك جمله ي تعريفي خلاصه مي شود و طرفدار براي نويسنده نون و آب و بوس و بغل نمي شود. اصلن طرفدار سيخي چند است؟ قربانِ يك بغل كردنِ نصفه و نيمه ي يك همكلاسي قديمي وسطِ خيابان كه حتي ممكن است اسمش را هم فراموش كرده باشيم، حتي قربانِ باي باي كردنِ يك بچه ي يك ساله توي بغلِ پدرش وقتي داريم با آنها خداحافظي مي كنيم
بچه كه بودم هيچوقت فكر نمي كردم يك روز واقعا به بغل كردن احتياج پيدا كنم، هميشه از دستِ كساني كه من را دوست داشتند و مي خواستند بغلم كنند فرار مي كردم
نويسنده تنهاست، نويسنده شب ها با دو بالشت مي خوابد تا فاصله ي بينِ بازو هايش خالي نباشد
نوشتن كارِ احمقانه اي است، حتي معنيِ عادي ترين كلمات ذهنمان را هم فقط و فقط خودمان مي فهميم ، مثلن وقتي به يك نفر مي گوييم خسته ام، فقط خودمان مي دانيم چقدر خسته ايم و خستگيمان از چه نوعي است و چطور بوجود آمده و چطور رفع مي شود، هيچ كس جز خودمان معنيِ واقعيِ تك تكِ كلماتي كه مي گوييم را نمي داند، از سلام و خداحافظي گرفته تا جملات احساسي و ادراكي، پس تمامِ نويسنده ها يا احمق هستند يا خودشان را به حماقت مي زنند، اولين و آخرين خواننده يِ واقعيِ حرف هايشان خودشان هستند، بقيه فقط تماشاچي اند.
شايد شده باشد كه بخواهيد دفتر خاطراتِ كسي را بخوانيد و او اين اجازه را ندهد و خجالت بكشد، دليلش همين است، هيچ كس نمي تواند حسي كه آن جمله ها دارند را براي كسي جز خودِ نويسنده داشته باشد، خواندنِ آنها برايِ هيچكس جز خودِ نويسنده شيرين و جذاب نيست، هيچ معني و مفهومِ خاصي برايِ كسي ندارد بخاطر همين او اجازه نمي دهد.
اگر كسي به بغلِ شما احتياج داشت او را بغل كنيد.