Monday, March 7, 2016

من وجود دارم

از پشت پنجره داد زدم بیاید منو بکشید احمق ها، اما هیچ کس نیامد، همسایه ها نیامدند، کسی به تخمش نبود، اتاقم بیشتر شبیه به قفسی برای پرورش یک احمق تک بعدیست که فقط بلد است در را ببندد و بی دلیل به در و دیوار بخندد، من بی دلیل می خندم، من احمق هستم، روز به روز هم شدید تر می شود، کسی نیست من را نجات بدهد، من باید خجالت بکشم، از چی؟ از اینکه ریش و سبیل دارم؟ این ها را که حیوان ها هم دارند اما هیچ کدام خجالت نمی کشند، حیوانات خجالت می کشند؟ نمی دانم. من باید خجالت بکشم، از چیزی که هستم، یا چیزی که نیستم، یک موجود که همیشه سرگیجه دارد و می خندد، این موجود اسمش چیست؟ برای چی بوجود آمده است؟ درست است که کسانی را که من را بوجود آورده اند مقصر بدانم؟ بله پدر و مادرم، پیش خودشان چی فکر کردند؟ آن ها جوابگوی من نیستند چون فقط من را درست کرده اند، آن ها به من هیچ کمکی نمی کنند، البته که نمی دانند من چی هستم، من همیشه خودم را از آنها قایم میکنم، اما باز هم فرقی نداشت، آنها فقط دکتر ها را این جور مواقع می شناسند، من حرف نمی زنم، نمی خواهم بدانند من من نیستم، یعنی چیزی که آنها فکر می کنند بیست و سه سال پیش درست کرده اند من نیستم، اگر دهانم باز بشود یک عالمه چرت و پرت و حرف های نا مفهوم بیرون می ریزد که آنها غرق می شوند، اما حرف های عادی هم بلدم بزنم، مثلا می گویم مرسی، سلام و این چیز ها. آه چقدر خوب، من احساس  می کنم، من می توانم بنویسم، حرف بزنم، من احساس می کنم حالم خیلی خوب است، دست هایم خنک شده است، نفس کشیدنم هم خنک شده، به من سلام کنید، من را به قهوه دعوت کنید، با من مهربان باشید، من احتیاج دارم، احساس میکنم احتیاج دارم، چیزی نیست که در این اتاق دوارده متری بتوان تجربه کرد جز خوابیدن و بیدار شدن و نگاه کردن به پنجره و خندیدن، من می خندم، من می توانم بخندم، من را با خودتان بیرون ببرید من هم برایتان می خندم، قول می دهم مهربان باشم، من پوچ هستم، من را پر کنید، من احساس می کنم، من نیاز دارم