وقتي به سال هايي از عمرم كه در اين يكي دو سال گذشت فكر مي كنم مي فهمم كه ديگر تمام شده ام، نمي دانم آدم وقتي به هرچه مي خواهد مي رسد در آخر پوچ و بي هدف مي شود، يا وقتي به هرچه مي خواهد نمي رسد. چه فرقي مي كند، وقتي به پوچي برسي ديگر رسيدي، چه از رسيدن به چيزي باشد چه از نرسيدن، چه فايده اي دارد كه تمامِ عمرت را در راهِ رسيدن به جايي باشي و وقتي رسيدي بفهمي هيچ چيز در آن نبوده يا اينكه اصلا حركت نكني.
خيلي وقت است كه ديگر برايِ رسيدن به چيزي تلاش نمي كنم، حتي اگر آن را از تهِ دلم بخواهم، اين يعني پايان، يعني مرگِ انگيزه، مجبور به خوردنِ حسرتِ چيز هايي هستم كه حتي با يك قدم هم به آنها مي رسم اما نمي توانم تكان بخورم.
بي هدف بودن خيلي بد تر از به هدف نرسيدن است، آدم هايِ كاملاً بي هدف تعدادشان خيلي كم است، بخاطرِ همين همه به بد ترين شكل ممكن تنها هستند
خوابم مي آيد، دوست دارم تمامِ سال هايِ باقي مانده از عمرم را بخوابم، اين بيست و دو سال خيلي خسته كننده بود، كاش مي توانستم گوشه اي پرت و تاريك پيدا كنم كه هيچ كس تا حالا از آنجا رد نشده باشد، در گوشه ترين قسمتِ آن گوشه، زانو هايم را به سينه ام بچسبانم و مانندِ جنيني نارَس به خوابِ بي پايان فرو بروم.