Thursday, August 24, 2017

رنگین کمان سیاه

مثل بچه ای شده ام که می خواهد از آخرین دقایق حضور در شهر بازی نهایت استفاده را ببرد. چشم هایم را گشاد کرده ام و سعی می کنم جلوی اشکم را بگیرم. تا بتوانم بهتر ببینم. احساس می کنم آخرش به سه نقطه ختم می شوم. که حتی کسی تاریخ مرگم را  نمی داند. که چطور چنگ می اندازم و دستم را پس می زنند. کسی به من لبخند می زند. دنبال او راه می افتم. زمین می خورم. وقتی بلند می شوم او رفته. نباید دست مادرت را ول می کردی. همیشه دست مادرم را ول می کردم. فکر می کردم چیزهایی هست که او از دیدنش من را محروم می کند. وقتی رفتم چیزی نبود جز تصاویر مبهمی از آدم ها. که صدای راه رفتنشان برایم وحشت آور بود. صدای خندیدنشان. دست هایشان که عقب و جلو می شد و هوا را جابجا می کرد. نگاهم می کردند. بر میگشتم، مادرم نبود. من بودم و خودم که از خودم بیست سال بزرگتر بودم. دست خودم را گرفتم و از میانشان عبور کردم. از پایین به خودم نگاه کردم. خودم را نمی شناختم. عوض شده بودم. من می خواستم بخندم. دستم درد می کرد.

1 comment:

  1. عذر میخوام استاد.
    اینجا رو با محتوا های ناب خودتون معطر نمیکنید دیگه ؟

    ReplyDelete