Saturday, July 29, 2017

از من گسستگی

هرچه زمان بگذرد چیزی بین من و خودم عوض نمی شود. من هیچوقت نمی توانم خودم را از دست بدهم یا خودم را دک کنم. این واقعن آزار دهنده است. نمی توانم از دست خودم فرار کنم. نمی توانم خودم را از خودم دور کنم. نمی توانم تنها باشم. من مثل کنه به خودم چسبیده ام. حتی خانواده را می شود ترک کرد، دوست و آشنا که گوز آنها هم نیستند پس آنها را هم می شود ترک کرد. اما خودم، خودم را چکار کنم؟ چطور از خودم فرار کنم؟ اگر از خودم فرار کنم باز هم خودم هستم، باز هم یک خودمی وجود دارد که باید ازش فرار کنم. دوست داشتم می شد جوری از خودم جدا بشوم که احساس عدم وجود کنم. به هر چیزی فکر کنم جز اینکه منی وجود دارد. هرچه بیشتر می گذرد، هرچه بیشتر خودم را تحمل می کنم بیشتر از خودم متنفر می شوم. هرچه سعی می کنم با این قضیه که نمی توانم از خودم فرار کنم کنار بیایم بیشتر از خودم می ترسم. چرا من از وجود خودم آگاهم؟ چرا خودم را یک شخصیت مجزا تصور می کنم؟ همه ی راه ها را امتحان کرده ام. خود زنی کردم، جلوی آینه ایستادم و به خودم فحش دادم، خودم را جای دیگران تصور کردم، با صدای بلند آهنگ گوش دادم، گریه کردم داد زدم. اما به خودم می آمدم می دیدم که این منم که این کار هارا می کند. موقع این کار ها خودم من را تنها می گذاشت، تا خود زنی کنم، تا زور بزنم، تقلا کنم، عرق بریزم، ضعیف بشوم، وقتی که تمام می شد برمی گشت،انگار نه انگار اتفاقی افتاده. دوباره خودم را به من گوشزد می کرد. دوباره احساس دوگانگی می کردم. احساس شکست. پذیرفتنش سخت است. آدم مجبور است با خودش مهربان باشد، مجبور است خودش را دوست داشته باشد. هیچ راهی نیست، هیچ راهی جز این نیست و این وحشتناک ترین حقیقت جهان است.

No comments:

Post a Comment